خلاصه داستان قسمت ۱۶۷ سریال ترکی تردید (هرجایی)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۶۷ سریال ترکی تردید (هرجایی) را مطالعه می فرمایید. با ما همراه باشید. سریال ترکی هرجایی در روزهای جمعه ساعت ۸ شب به وقت ترکیه پخش می شود و دارای طرفداران بی شماری در ترکیه و دیگر کشورها می باشد. هرجایی (عهدشکن، بی‌وفا) یک مجموعه تلویزیونی درام عاشقانه ترکیه است که حاصل پیدایش یک عشق با طعم انتقام و با بازی آکین آکین اوزو، گولچین سانتیرجی اوغلو، ابرو شاهین، اویا اونوستاشی ، احمد تانسو تانشانلر، سرهت توتوملر می‌باشد.

قسمت ۱۶۷ سریال ترکی تردید (هرجایی)

خلاصه داستان قسمت ۱۶۷ سریال ترکی تردید (هرجایی)

میران با خشم به اصلان می گوید: «بین زن من و تو چه رازی ممکنه وجود داشته باشه؟» اصلان و ریحان با درماندگی به هم نگاه می کنند. بالاخره اصلان می گوید: «هیچ رازی بین ما نیست. در واقع من دارم از راز تو حرف می زنم. اینکه این خونه مال توئه و شاداغلوها نباید از این باخبر بشن.» یارن که ریحان و اصلان را با هم دیده به هازار می گوید: «ریحان با یه مرد توی خونه بغلیه.» همه شاداغلوها به آن خانه می روند و ریحان با دیدن خانواده اش از میران می خواهد که پنهان شود تا کار بیشتر از این خراب نشود و خودش دم در می رود. اصلان به میران می گوید: «کسی که تو رو از این مخمصه نجات میده منم.» و او هم سراغ شاداغلوها می رود و در مقابل خشم آنها می گوید: «وقتی به میدیات اومدم به خیال اینکه شما خانواده م هستین این خونه رو خریدم که نزدیک شما باشم. الان هم اومده بودم سر بزنم و نمی دونم ریحان چطوری وارد اینجا شده.» آزاد به اصلان می گوید: «تو جون منو نجات دادی و ما مدیون تو شدیم. اما زیاده روی نکن.» همه شاداغلوها می روند و میران به اصلان می گوید: «دروغگوی ماهری هستی. حالا که شاداغلوها رو دست به سر کردی حقیقت رو به من بگو چون می دونم یه رازی داری.» اصلان می گوید: «فقط اینو بدون که من دشمنت نیستم.» و می رود.

از آن طرف نصوح که از زبان زهرا شنیده میران پسر هازار است داد می زند که این دروغ است اما زهرا می گوید: «من مدرک دارم. نامه دلشاه رو اسما به من داد. خودش اینو اقرار کرده بود.» نصوح از او می خواهد ثابت کند. زهرا از اسما می خواهد با هم دیدار کنند و زهرا به او می گوید نامه را گم کرده و اسما باید کمکش کند و شهادت بدهد که میران پسر هازار است. اما اسما نمی پذیرد و می گوید: «در این صورت عزیزه پسرم رو اذیت می کنه. من نمی تونم کمکت کنم. اگه اصرار کنی به همه میگم که من از هیچی خبر ندارم.» اسما می رود و سر کوچه با عزیزه رو به رو می شود. عزیزه دلیل دیدار او و زهرا را می پرسد و اسما می گوید: «نامه ای از دلشاه داشته که گمش کرده و حالا از من به عنوان دوست دلشاه تقاضای کمک می کنه.» نصوح که حرف های اسما را شنیده به یاد می آورد که آیلا سالها پیش وقتی هازار سرباز بود به او گفته بود که اجازه ندهد که امانتی هازار به دست اصلان بی ها بیفتد. او به زهرا می گوید: «باید به دیدن آیلا بریم.» و به هازار زنگ می زند و می گوید: «من و زهرا به ماردین برای دیدن آیلا میریم. تو هم بیا.» هازار هم سریع به راه می افتد.

ریحان که هنوز در شوک این خبر است که پدرش پدر میران را کشته می ترسد که میران با شنیدن این خبر او را رها کند و پدرش را بکشد. یارن کنار او می آید و می گوید: «چقدر تو بی آبرویی. هنوز میران نرفته سراغ اصلان میری. روزی رو می بینم که میران هم به خاطر این کارات ازت فراری شده.» ریحان از او می خواهد تنهایش بگذارد و بعد از رفتن یارن تمام گلدان ها را می شکند و میران که از پشت بام شاهد این صحنه بوده تصمیم می گیرد برای همیشه زبان یارن را کوتاه کند. از آن طرف فیرات به میران اطلاع می دهد که مردی را گیر انداخته اند که ممکن است اطلاعات مفیدی داشته باشد. میران سراغ مرد می رود و او را تحت فشاهر می گذارد. میرد اعتراف می کند که به دستور شخص ناشناسی مدتی پیش دختری را دزدیده است و با دیدن عکس ریحان می گوید او همان دختر است. میران هیجان زده می شود و می خواهد دوباره به دیدن اصلان برود اما اول سراغ یارن می رود و او را تهدید می کند که اگر دوباره ریحان را اذیت کند از زنده بودن خودش پشیمان خواهد شد. از آن طرف اصلان با ریحان تماس می گیرد و می گوید: «من می دونم پدرت آدمی نیست که دستش رو به خون کسی آلوده کنه.

اینو از اینجا می دونم که مدتیه شخص ناشناسی برای پیغام می فرسته که اگه میرن و ریحان رو به هم برسونی و بی گناهی هازار رو ثابت کنی تو رو به خانواده ت می رسونم. منم تمام تلاشم رو برای رسیدن به خانواده م خواهم کرد. می خوام تو رو ببینم و یادداشت ها رو نشونت بدم.» ریحان می پذیرد و آماده یم شود تا به دیدن اصلان برود. اما قبل از آن عزیزه از ریحان و میران می خواهد تا به عمارت اصلان بی بروند. هازار در شهر ماردین به دیدن آیلا می رود و زهرا را دم در خانه او منتظر می بیند. زهرا با دیدن او می گوید: «اسما نامه ای از دلشاه رو به من داد که توش نوشته بوود میران پسر توئه ولی من اون نامه رو گم کردم.» هازار که گیج شده با ناباوری حرف های زنش را گوش می دهد و به در خانه آیلا می کوبد. آیلا سراسیمه در را باز می کند و زهرا و هازار داخل خانه می شوند.

بیشتر بخوانید: 

خلاصه داستان قسمت آخر سریال ترکی تردید (هرجایی) + جزئیات داستان

 

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا