خلاصه داستان قسمت ۱۷۱ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۷۱ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۱۷۱ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۱۷۱ سریال ترکی زن (کادین)

بهار به گریه کردن ادامه می دهد و همان موقع پیرل در خانه را می زند و چشمان اشک بار سارپ را می بیند اما به رویش نمی آورد و می پرسد: «اگه صحبت هاتون زیاد طول میکشه، بچه هارو ببرم مزرعه سگ که همین بغله. » سارپ هم قبول می کند. پیرل به لیلا و دوتا از بادیگاردها میسپارد تا بچه ها را به مزرعه ببرند و خودش از در پشتی وارد آشپزخانه می شود و فالگوش می ایستد. بهار از سارپ می خواهد که ادامه حرف هایش را بگوید و سارپ می گوید: «منو قایق پریل اینا نجات داد. بعدشم که اتفاقی پسر نظیر رو کشتم و از اونجایی که خودم هم زخمی بودم بیهوش شده بودم اما پیرل مراقبم بود. سوات میخواست منو اینجا ول کنه اما پیرل این اجازه رو نداد و بعد من چشامو تو یونان باز کردم. بعد یه مدت هم باید وانمود میکردم که مردم و مونیر رو فرستادم دم خونه مادرت تا از شما خبر بگیرم که شیرین گفت تو آتش سوزی مردین… » بهار ناباورانه به حرف های سارپ گوش می دهد و کارهایی که شیرین در حقشان کرده متعجبش می کند. بعد می گوید: «تو میتونستی بیای به من بگی و منو تو بی خبری نذاری. تو میدونی من چقدر سختی کشیدم؟ میدونی چقدر عذاب کشیدم؟ » سارپ قبول می کند که کارش اشتباه بوده اما می گوید که به خاطر ترس جان آنها مجبور به این کار شده. بهار گریه اش شدیدتر می شود و سارپ از پشت او را در آغوش می گیرد به آرامی می گوید: «عشقم… معذرت میخوام.. »

پیرل که همه چیز را شنیده هم در آشپزخانه بی صدا اشک می ریزد و کمی بعد بهار به خودش می آید و از سارپ فاصله می گیرد و می گوید: «من اینارو ازت قبول میکنم! اما نمیفهمم چطور تو مدت کمی عاشق شدی؟ » سارپ می گوید: «چه عشقی بهار؟ عشقی بین ما نبوده. » پیرل با شنیدن این حرف ها بیشتر گریه می کند و قرص آرام بخشش را از جیبش در می آورد و می خورد. بعد بهار می گوید: «من باور نمیکنم که هیچ عشقی بینتون نبوده باشه! پس دوتا بچه از کجا اومده؟! » سارپ شرمنده به او خیره می شود و بعد بهار که اعصابش خرد شده به آشپزخانه می رود تا آب بخورد و پیرل پشت اپن پنهان می شود اما بهار متوجه جعبه ی قرص او می شود و نظرش را جلب نمی کند. سارپ دنبال بهار وارد آشپزخانه می شود و به او نزدیک و نزدیکتر شده و می بوسدش که بهار پسش می زند و سارپ می گوید: «بهار به خاطر بیار چه رابطه ای داشتیم..» بهار می گوید: «به اندازه ی شبایی که گشنه خوابیدم برام واضح نیست! » و از او فاصله می گیرد. سارپ دوباره می گوید: «بهار باور کن هیچ عشقی بین ما نبوده و ما بیشتر مثل دوتا دوست بودیم. تو خودت با اون قهوه چی چه رابطه ای داری؟! مگه دوست پسرت نیست؟ » بهار جواب می دهد نه و سارپ با خوشحالی به او نزدیکتر می شود که بهار می گوید: «دوست پسرم نیست اما نگفتم دوسش ندارم! »

سارپ دوباره خشمگین می شود که همان موقع پیرل شروع به شکستن ظرف ها می کند و گریه می کند و فریاد زنان می گوید: «بسه دیگه تحمل ندارم! تو چطور میتونی حرف های اینو باور کنی؟ ما زندگی خوبی داشتیم و خوشبخت بودیم! من زندگیمو وقف تو کردم اما تو الان به خاطر زنی که کس دیگه رو دوست داری جوری وانمو کردی که من همیشه برات یه دردسر بودم! » سارپ پیش بچه ها می رود و از دوروک و نیسان می خواهد تا با علی و عمر هم بازی کنند. آنها هم قبول می کنند و این سارپ را خوشحال می کند. بهار هم در خانه به خواب رفته و وقتی به آشپزخانه می رود متوجه می شود که شیشه قرص های پیرل خالی شده و با عجله به اتاقش می رود و پیرل را بیهوش می بیند و فورا او را بلند کرده و به دستشویی می برد تا بالا بیاورد. پیرل با حال بی حالی می گوید: «من نمیخوام بالا بیارم. میخوام بمیرم. » اما بهار می گوید: «تو دوتا بچه داری برای همین هم باید بالا بیاری. » شیرین همچنان مشتری های عمو دوندر را می پراند و دوندر که حس می کند او واقعا بد قدم است، به شیرین مرخصی ساعتی می دهد. شیرین پدرش را در حالی که بارهای میوه را در دست دارد می بیند و انور که دستپاچه شده می گوید که برای خانه خرید کرده است و شیرین سعی می کند کمکش کند تا بقیه وسایل را بخرد و انور هم فقط سعی دارد او را دست به سر کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا