خلاصه داستان قسمت ۱۷۴ سریال ترکی خواهران و برادران + تصویر
در این مطلب از سایت جدولیاب برای طرفداران خلاصه داستان قسمت ۱۷۴ سریال ترکی خواهران و برادران را گذاشته ایم، برای خواندن این مطلب ما را همراهی کنید. سریال ترکیه ای Kardeslerim خواهران و برادران به کارگردانی سرکان بیرینجی داستان یک خانواده را روایت میکند. خانوادهای که علیرغم تمامی مشکلات و سختی ها سعی دارند هر طور شده کنارهم باشند و با تکیه بهم از پس سختیهای زندگی بربیایند. این سریال خانواده بودن،کنارهم بودن،بدی و خوبی را نشان میدهد. نویسندگی این اثر گول ابوس سرمچی می باشد. بازیگران این سریال جذاب عبارتنداز؛ Celil Nalçakan – Halit Özgür Sarı – Ahu Yağtu – Cüneyt Mete – Fadik Sevin Atasoy – Su Burcu Yazgı Coşkun و …
خلاصه داستان قسمت ۱۷۴ سریال ترکی خواهران و برادران
گونور و اورهان در حال جمع کردن وسایلشون هستن که اورهان بهش میگه به آسیه پیام دادی؟ گونور میگه آره بهش گفتم که نیاد دو روز بسته ست رستوران سپس راهی میشن که برن. آسیه و دوروک با عمر تو حیاط بیمارستان نشستن که آسیه میگه به نظرتون اگه بریم خونه آیبیکه زنگ میزنه بهمون؟ دوروک میگه تو کار اشتباهی نکردی دیگه آیبیکه خودش باید تصمیم بگیره که میخواد حرف بزنه یا نه. همان موقع خاله صباحت به عمر زنگ میزنه و خبر میده که خاله سوگی حالش بد شده آوردیمش بیمارستان عمر میگه چی؟ چیشده؟ صباحت میگه دم در ایستاده بود یهو دیدیم افتاد رو زمین ما هم سریع آوردیمش اینجا عمر با آسیه به طرف بیمارستان میرن. آیبیکه از اوگولجان میخواد بره به رستوران تا ببینه باباش کجاست اوگولجان میگه با چه خونه ای برم اونجا آخه! همان موقع شنگول به اتاق میاد و به اوگولجان میگه برو از خونه لباس بیار اینجا شب میمونیم اوگولجان که بهونه پیدا شده خوشحال میشه و میره. اورهان و گونور به هتل رسیدن و برای خوردن غذا به رستوران هتل میرن اونجا اورهان نمیدونه چی بخوره که گونور واسش انتخاب میکنه گارسون میگه همسرتون فکر همه جاشو کرده و از اونجا میره گونور میگه ناراحت که نشدی گفت بهم همسرتم! اورهان میگه نه همه از خداشونه که همسری مثل تو داشته باشن گونوربهش میگه ما خیلی شبیه هم هستیم از هم و اول که تو نانوایی دیدمت به دلم نشستی اورهان حسابی فکر و قلبش درگیر شده. اوگولجان به رستوران میرسه که میبینه در اونجا بسته ست یه پسر اونجاست که بهش میگه آبجی گونور با همسرش رفته مسافرت دو روز نیست اوگولجان میگه همسرش؟ اون پسر میگه آره اسمش اورهان بود فکر کنم اوگولجان میگه نه اون پدر منه و شوهر مادر منه شوهرش نیست سپس اوگولجان به خانه میره و با برداشتن لباس به طرف بیمارستان راهی میشه.
عمر و آسیه به بیمارستان پیش خاله سوگی رسیدن که دکتر میاد و میگه میتونیم باهم حرف بزنیم؟ آنها بیرون میرن که عمر و آسیه متوجه میشن خاله سوگی سرطان داره دکتر میگه باید درمانشو شروع کنه خیلی اوضاعش حاد شده عمر به اسماعیل میگه شما میدونستین؟ چرا از همون اول نگفتین؟ اسماعیل میگه آره میدونستم وقتی یه زن بالغ خودش نمیخواد درمان بشه و گذاشته کنار میگه میخوام بمیرم ما چه کاری از دستمون برمیومد حالا اگه میگفتم؟ و خودش نخواست بگم بهتون. عمر و آسیه پیش سوگی برمیگردن و فکر میکنن خوابه و عمر میگه معلوم نیست چی کشیده که از همه چی دست کشیده و میخواد فقط بمیره سوگی به آرومی گریه میکنه. تولگا شب به ملاقات آیبیکه میره آیبیکه تز دیدنش جا میخوره و میگه تو اینجا چیکار میکنی؟ تولگا میگه میدونم تعجب میکنی ولی اومدم ملاقاتت و واست گوجه سبز خریدم آیبیکه حسابی خوشحال میشه که تولگا میگه آخرین بار دیدم چجوری با ولع داشتی گوجه سبز میخوردی گفتم حتما از گل بیشتر خوشحالت میکنه آیبیکه میگه واقعا متعجبم کردی تولگا ازش میخواد یه گوجه سبز خودش بده بهش و میخوره و میگه اینم خوردم که ببینی مسموم نکردمش راحت بخور و از اونجا میره. تو راهرو با برک روبرو میشه که برک باهاش دعوا میکنه و میگه دور و بر دوست دختر من نباش! بعد از کمی بحث کردن تولگا از اونجا میره و برک به شدت حرص میخوره. نباهت به خانه اش میره که میبینه آکیف اونجاست که ازش میپرسه تو اینجا چیکار میکنی؟ آکیف بهش تیکه میندازه و میگه من مثل تو مست نمیکنم بیام دم در خونه تون با پسرم دوروک کار داشتم باید یه چیزیو امضاء میکرد نباهت تو فکر میره که آکیف میگه ولی دوست داشتی واسه تو میومدم آره؟ نباهت میگه چی میگی تو آکیف از اینجا برو.
او سریعا به آیلا زنگ میزن هم میگه چیزی که گفتی الان بهم داره ثابت میشه واقعا داره شرکت میزنه واسه دوروک داره اونو وارد کثافط کاریاش میکنه و ازش میخواد سریعا با اون وکیلی که میشناخت قرار بزاره. عمر و آسیه پیش سوگی میرن و عمر بهش میگه شما میدونم حواس درست و حسابی ندارین حتی اسم واقعی مارو نمیدونین ولی یه حقیقتی این وسط هست که شاید خیلی چیزارو تغییر بده او با گریه میگه ما شمارو خیلی دوست داریم خاله سوگی! ما عزیزانمونو از دست دادیم نزارین شمارو هم از دست بدیم بهمون قول بدین که همیشه میمونین پیشمون و ترکمون نمیکنین سوگی هم گریه میکنه و عمر را در آغوش میگیره و میگه وای پسر نازنینم، عمرم قول میدم عمر خوشحال میشه و میگه اسممو درست گفتین یادتونه پس الان هرچیزی یادتون بره نباید قولی که دادینو فراموش کنین سوگی با گریه بغلش میکنه و میگه نه فراموش نمیکنم. شب عمر و آسیه رو کاناپه همونجا میخوابن که سوگی نگاهشون میکنه و به خودش میگه چه بچه های خوبی هستین شما با اینکه منو نمیشناختین راه دادین خونتون غذاتونو باهم شریک شدین ای کاش زودتر پیداتون میکردم و به اسماعیل زنگ می نه و میگه فردا بیا باید درباره یه موضوعی حرف بزنیم. فردای آن روز عمر و آسیه میگن ما باید بریم مدرسه کارنامه مونو بگیریم بعد میایم سپس همه شونو سوگی بغل میکنه که به امل میگه آخ پرنسس کوچولوی خوشگلم وقتی برگردیم عمارت واست یه اسب سفید میگیرم که مخصوص خودت باشه سپس به آسیه نگاه میکنه و میگه واسه تو هم میگیرم نوران جون، عمر میگه پس من چی خاله سوگی؟ سوگی میپرسه چی میخوای؟ عمر با خنده میگه کار من با اسب راه نمیوفته یه ماشین اسپرتی یا موتور سنگین خوب میشه سوگی به اسماعیل میگه نوشتی؟ یادت نره و عمر و آسیه میرن به سمت مدرسه و عمر میگه زود برمیگردیم باید ازتون یه چیزی بخوایم و میرن. سوگی بعد از رفتنشون به اسماعیل میگه فکر نمیکردم انقدر سخت باشه همش غصه میخورم که چرا زود نیومدم دنبال نوه ام و گریه میکنه …..
بیشتر بخوانید:
خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی خواهران و برادران kardeslerim + عکس