خلاصه داستان قسمت ۱۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۱۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۱۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۱۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

شب در خانه دمیر به هولیا و زلیخا میگوید که میخواهد سر قرار کاری با شرکت آلمانی برود. آنها برای او آرزوی موفقیت میکنند. دمیر به کلوپ شهر می رود و با خریداران جدید ملاقات میکند. ایلماز به آنجا می آید و به دمیر خبر میدهد که او سهام خودش را به آلمانی ها فروخته است. دمیر متعجب شده و می‌گوید که حتما ایلماز دلیلی برای این کار دارد و دنبال چیزی است. ایلماز می‌گوید که او فقط دنبال آرامش است و به خانواده و بچه اش فکر میکند. سپس سوار ماشین شده و می‌رود. دمیر بعد از جلسه، با خوشحالی به خانه آمده و به زلیخا خبر میدهد که با آلمانی ها شریک شده و بالاخره در حال رسیدن به آرزوی خود برای ساخت کارخانه است. زلیخا برای دمیر خوشحال می شود و تبریک میگوید.
شب در خانه غفور ، به خاطر جایگاه کاری اش ناراحت است. ثانیه که برعکس، از شرایط خود راضی و خوشحال است، غفور را دلداری داده و میگوید که مدتی بعد خودش با دمیر صحبت میکند تا او غفور را دوباره سرکارگر کند.
در خانه تکین، ایلماز پیش تکین می رود و از او به خاطر رفتارش معذرت خواهی میکند و میگوید که در راستای صلح و آرامش، سهامش را نیز فروخته است. تکین خوشحال شده و ایلماز را بغل میکند و با او آشتی میکند.
صبح روز بعد، هنگامی که ثانیه در خانه نیست، غفور همه جا به دنبال طلاهای ثانیه می‌گردد و آنها را پیدا میکند. او

هنگام خروج درب خانه را باز می‌گذارد تا تظاهر کند که دزد امده است. در خانه دمیر، او و زلیخا در مورد شراکت جدید صحبت میکنند. هولیا در این مورد سوال میکند و وقتی می فهمد که دمیر این مسأله را دیشب به او نگفته و به زلیخا زودتر گفته است ناراحت می شود اما به روی خودش نمی آورد. غفور به طلافروشی می رود و با فروش طلاهای ثانیه، پول خطیب را تهیه میکند. او ساعت یادگار پدرش و حلقه های ازدواجشان را نمی‌فروشد، و آنها را در مزرعه پای درختی دفن میکند. سپس به شرکت خطیب میرود و با غرور، پول را روی میز می‌گذارد. خطیب از اینکه غفور پول را تهیه کرده متعجب می شود. غفور از خطیب میخواهد که مبلغ چک ضمانت را تغییر دهد. در خانه، ثانیه در حال صحبت و دستور دادن به کارگران است. او پیش هولیا که در حیاط نشسته می رود و حال او را می پرسد. هولیا میگوید که شرایط زیادی خوب است و این طبیعی است و موجب نگرانی او شده است. دمیر در شرکت است و شرکای آلمانی به دیدن او می آیند. آنها می‌گویند که قصد دارند زمین کارخانه را گسترش دهند و هر دو طرف باید مبلغ ۲۵ میلیون لیر به آنها بدهند. دمیر میگوید‌ که آنها باید از قبل با او توافق میکردند. آنها می‌گویند که این مسأله را به ایلماز گفته بودند و او موافق بوده ، و گفته بود که دمیر نیز استقبال میکند. دمیر تازه متوجه می شود که ایلماز چرا سهام خودش را فروخته است.

شرکای آلمانی میگویند که دمیر دو هفته فرصت دارد که پول را پرداخت کند، وگرنه آنها خودشان سهم دمیر را پرداخت کرده و از آن طرف، سهام او را میگیرند. دمیر به شدت عصبی و کلافه می شود. او مستقیم دم شرکت ایلماز می رود. تکین او را دم در میبیند و به خاطر آمدن بی خبر او با دمیر بحث میکند. دمیر میگوید که ایلماز و او برایش نقشه کشیده اند. تکین که از چیزی خبر ندارد، این موضوع را انکار میکند. دمیر سپس سراغ ایلماز می رود و با او بحث میکند . ایلماز با خونسردی میگوید‌ که دمیر پولدار است و می‌تواند این مبلغ را تهیه کند.
شرمین و خطیب لب بلکه نشسته و مشغول مشروب خوردن هستند. خطیب به شرمین وعده میدهد که خانه ای برای او داخل شهر می خرد. ثانیه که در آن اطراف میگردد، آنها را می بیند و حرفهایشان را می شنود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا