خلاصه داستان قسمت ۱۷۹ سریال ترکی دختر سفیر

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۷۹ سریال ترکی دختر سفیر را می توانید مطالعه کنید. فصل اول این مجموعه محصول سال ۲۰۱۹ در ژانر درام است و فصل دوم آن در حال پخش می باشد. نام انگلیسی این سریال The Ambassador’s Daughter است. در این سریال انگین آکیورک  Engin Akyürek ، نسلیهان آتاگل دوغلو Neslihan Atagül Doğulu، تولین یازکان Tülin Yazkan، غنچه جلاسون Gonca Cilasun و اوراز کایگیلاراوغلو Uraz Kaygılaroğlu به ایفای نقش پرداخته اند.

قسمت ۱۷۹ سریال ترکی دختر سفیر
قسمت ۱۷۹ سریال ترکی دختر سفیر

خلاصه داستان سریال دختر سفیر

سانجار و ناره از جوانی یکدیگر را دیوانه‌وار دوست دارند، اما پدر این دختر مخالف رابطه آن‌ها بود. ناره و سانجار تصمیم می‌گیرند فرار کنند و مخفیانه ازدواج کنند. شب بعد از عروسی سانجار گمان می‌کند ناره به او خیانت کرده‌است و حرف‌های ناره را باور نمی‌کند، لذا او را از کلبه‌شان بیرون می‌کند. ناره خود را از صخره به پایین پرت می‌کند و به سختی مجروح می‌شود. ناره بعد از آن ناپدید می‌شود و داستان آن‌ها به افسانه ای تبدیل می‌شود که ترک‌ها برایشان شعر گفته‌اند. سانجار گمان می‌کند ناره به راحتی او را ترک کرده‌است و به دنبال زندگی تازه‌ای به اروپا رفته‌است. سال‌ها بعد ناره دوباره در زندگی سانجار ظاهر می‌شود. او در لحظه‌ای که سانجار قصد ازدواج دارد، با دختر بچه ای ظاهر می‌شود و تصمیم می‌گیرد زندگی جدیدی را آغاز کند. سانجار پس از ورود دوبارهٔ ناره به زندگی اش، دوباره بهم می‌ریزد و سعی در بیرون کردن ناره از زندگی اش دارد اما با اتفاق‌های عجیب و مرتبط بهمی که در ادامه داستان می‌افتاد ورق بر می‌گردد و سانجار به دنبال حقیقت ۸ سال پیش می‌رود.

قسمت ۱۷۹ سریال ترکی دختر سفیر

ماوی در توضیح پرونده ی قتل می گوید: «من با مادربزرگم زندگی میکردم. پدرم منو ترک کرده بود و مادرم همیشه مادربزرگم رو مقصر رفتن پدرم میدونست و همیشه با هم دعوا داشتن. تا اینکه مادربزرگم فلح شد و توی بستر افتاد و مادر و خاله هام من وترک کردن و رفتن. من نه ساله بودم که به پرستار مادربزرگم تبدیل شدم چون اونو خیلی دوست داشتم. وقتی به دانشگاه رفتم مادربزرگم که تحملشو از دست داده بود از من خواست تا اونو بکشم و به زندی و آینده خودم برسم و خودمو اسیر اون نکنم. همون شب من با گریه همه چیزو به دختر خاله م گفتم و نامه ای هم به مادر و خاله هام نوشتم که بیان و از مادرشون نگهداری کنن چون غصه میخوره و آرزوی مرگ داره. همون شب مادربزرگم فوت کرد و دختر خاله و خاله م مدعی شدن که بنا به گفته های خودم اونو کشتم. من بازداشت و دادگاهی شدم و بعد از کالبد شکافی معلوم شد که مادربزرگم به مرگ طبیعی مرده. اول ازدواجم اینارو به سدات گفتم. وقتی به اختلاف خوردیم از همین علیه من استفاده کرد و فهمیدم نباید به کسی اعتماد کنم. » سنجر او را بغل می کند و می گوید: «من تورو باور میکنم امیدوارم منو ببخشی. » ملک از داخل کیف ماوی سند ازدواج او و پدرش را پیدا می کند و به طبقه ی پایین می رود و سر میز صبحانه آن را به همه نشان می دهد و می گوید چرا این موضوع را به او نگفته چون دوست داشته در مراسم حضور داشته باشد و به ماوی دسته گل بدهد. سنجر او را در آغوش می گیرد و عذرخواهی می کند و ماوی هم می گوید: «در واقع عروسی نبود فقط یه دفتر و امضا کردیم. »

زهرا و یحیا به سنجر و ماوی تبریک می گویند. سپس ماوی و سنجر ملک را به مدرسه می برند تا ثبت نامش کنند و سدات انها را تعقیب می کند. یحیا از دودو می خواهد تا به خانه اش برگردد. گولسیه هم از خواهرش می خواهد که زود عمارت را ترک کند ولی دودو عصبی می شود و می گوید: «تو چطور خواهری هستی که طرف یحیا رو گرفتی؟ » در همین حال احمد با او تماس می گیرد و می گوید: «تو توی اون خونه غریبه ای هیچکس تورو نمیخواد. خواهش میکنم با من بیا من دوستت دارم. » دودو به خاطر بدبختی اش به تلخی گریه می کند و سپس به گولسیه می گوید: «خالصه خانم منو به اینجا آورده. تا اون به من نگه از اینجا برو جایی نمیرم. » گولسیه متوجه می شود که توی دردسر افتاده است. یحیا به گاوورک و زهرا می گوید: «من قدر الوان رو ندونستم و در حقش بدی کردم ولی الان میرم و پاش میفتم و التماس میکنم که برگرده. » او با خوشحالی و عجله می رود. گاوروک وقتی با زهرا تنها می شود به او می گوید: «به این نتیجه رسیدم که داریم به خاطر زندگی دیگران عشق و زندگی خودمون رو از دست میدیم. من زمین و ارثیه ی پدریمو فروختم تا به خودم سر و سامون بدیم. » زهرا با خوشحالی او را بغل می کند و گریه می کند.

سنجر و ماوی دست در دست ملک به مدرسه می روند و ملک به ماوی مامان می گوید و ماوی او را می بوسد. سدات که تحمل این چیزها را ندارد و احساس می کند سنجر با وجود پرونده هنوزم عاشق ماوی است به هم می ریزد و در گوشه ای کمین می کند و به حرف های ماوی فکر می کند که گفته بود از او متنفر است. هنگام رد شدن ماوی و سنجر از مقابلش او دست سنجر را می کشد و با او گلاویز می شود. سنجر قصد دعوا ندارد ولی مجبور می شود فریاد بزند و از سدات بخواهد دست از سرش بردارد. مردم جمع می شوند و ملک جیغ می کشد و سدات چاقویی برمیدارد و در شکم خودش فرو می کند و چاقو را به دست سنجر می دهد. سنجر که مات و مبهوت کار او شده بی حرکت می ایستد و به ماوی خیره می شود و مردم داد می زنند: «سنجر افه یکی رو کشته! » یحیا دسته گل زیبایی به دست می گیرد و به طرف مغازه ی الوان می رود تا از او دلجویی کند ولی جلوی مغازه او و بورا را می بیند که در حال خوش و بش کردن و شوخی هستند و همانجا با بغض می ایستد و دسته گل روی زمین می افتد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا