خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال ترکی اتاق قرمز
در کلینیک موقع صرف نهار است و همه از مراجع هایی که داشتند صحبت می کنند. بر حسب تصادف همه مارجعان مسائل مربوط به خیانت و جدایی داشتند و این پیرایه را باز هم به فکر فرو می برد. از نگاه ها و رفتارهای دنیز به نظر می رسد به پیرایه علاقه دارد. بحث در مورد خیانت ادامه پیدا می کند و عایشه می پرسد: «بعضی زنایی که بهشون خیانت شده به زندگی با شوهرشون ادامه میدن.» خانم دکتر می گوید: «اگه هر دو طرف تلاش کنن می تونن دوباره اعتماد همو جلب کنن.» پیرایه می گوید: «بعضی وقتا هم نمی تونن!» چهره دنیز با شنیدن این حرف ها دگرگون می شود و به فکر فرو می رود.
مراجع بعدی ملیحاست. او که در جلسه قبلی از مرگ دلخراش دخترش گفته این بار کمی پریشان است. او ماجرای آتش سوزی را تعریف می کند و می گوید خودش را به خاطر ملک توی آتش انداخته اما نتوانسته نجاتش دهد.
او پاهای سوخته اش را نشان می دهد و بعد می گوید: «هیچ از ملک پیدا نشد. خاکستر شد و رفت.» ملیحا دوباره به تلخی گریه می کند. ملیحا می گوید: «آتیشی که توی دل من هست هیچ آبی نمی تونه خاموش کنه.» ملیحا می گوید: «خیلی خوشگل بود. اهل درس خوندن نبود. فکر و ذکرش بازیگرا بودن. خیلی آرزوها براش داشتمو می خواستم قاضی بشه. ولی بازیگوش بود. جسور بود. تو روی باباش وامیساد. ازش خیلی کتک خورد. بازم نمی ترسید. هی از خودم می پرسم در حقش بی انصافی کردم؟ می ترسیدم مثل مادرم بشه. حتی اجازه نمی دادم گل سر بزنه.» او به یاد سختگیری هایی که برای ملک کرده می افتد و گریه می کند. دکتر می گوید: «شما می خواستین ازش محافظت کنین ملیحا خانم! برای نجاتش خودتونو تو آتیش انداختین. این اتفاقا تقصیر شما نیست. کی بدی بچه شو می خواد؟»
بعد از این خانم دکتر از نجدت می پرسد و ملیحا با خجالت می گوید نجدت خیلی قبل تر از آنها جدا شده بود. ملیحا می گوید: «بعد از سربازیش باباش شرط کرد ازدواج کنه. یه دختر براش پیدا کرد و فورا عروسی کردن. اونم رو حرف باباش حرفی نزد. شایدم گفت ازدواج کنم و راحت شم.» دکتر می پرسد: «تو اصلا دخالت نکردی؟» ملیحا می گ.وید: «من تو اینجور چیزا حق دخالت نداشتم. ولی اگه خودش ازم می پرسیدن می گفتم مخالفم. دختره به دلم نمی نشست..»
ملیحا به یاد عروسی نجدت و نگاه های او به خودش می افتد. ملیحا می گوید بعد از ازدواج نجدت شوهرش کمی آرام شده بود و بدبینی اش کمتر شده بود. اما بعد از مدتی نجدت ضامن کسی می شود و وقتی او نمی تواند بدهی اش را پرداخت کند همه زندگی نامیق از دستش می رود و پدر با پسرش دشمن می شود و نجدت دیگر هیچ وقت به خانه شان برنمی گردد. ملیحا می گوید: «به نون شبمون محتاج شده بودیم. من مولودی خوانی می کردم و یه درآمد کمی داشتم.» ملیحا می گوید در همین اثنا نجدت بیمار می شود. او از همسایه ها می شنود که نجدت را دیده اند که تنها بوده و سرطان دارد و در حال مرگ است. ملیحا سراغ همسرش می رود و هر چه التماسش می کند که سراغ پسرش برود نامیق قبول نمی کند. نامیق حتی باور نمی کند که نجدت بیمار است. تا اینکه ملحا با نجدت تماس می گیرد و به خانه اش می رود. از آن روز ملیحا مدام به نجدت سر می زند و به او رسیدگی می کند.