خلاصه داستان قسمت ۱۸۱ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۸۱ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۱۸۱ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۱۸۱ سریال ترکی زن (کادین)

وقتی عظمی بهار و بچه ها را برای خوردن شام پایین صدا می کند، بهار می گوید که بچه ها ترسیده اند و بهتر است شامشان را در اتاق بخورند اما عظمی می گوید که این دستور نظمی است و بهار قبول می کند. بعد فرصت را مناسب می بیند و اتاق های طبقه بالا را برای پیدا کردن سارپ می گردد تا اینکه به اتاق نظیر می رسد و همان موقع نظیر از پشت سر وارد اتاق می شود و از او می پرسد که آنجا چه کار می کند؟ بهار می گوید: «دنبال سارپم. باهاش چیکار کردین؟ » نظیر می گوید: «اون به سزای عملش میرسه. اون پسرمو کشت. » بهار می گوید: «اون فقط خواست پیرل رو نجات بده. پسر شما یه معتاد بی ثبات بوده که اگه شما تو تربیتش دقت میکردین و یاد میدادین تا آدم هارو دوست داشته باشه الان زنده بود. » نظیر کمی جا می خورد و می گوید: «اما سارپ قاتل اونه. » بهار بدون ترس می گوید: «شاید سارپ رو بکشین اما قاتل واقعی پسرتون زنده میمونه! » نظیر مکثی می کند و بعد می گوید: «تو و نیسان میتونین تو اتاقتون بمونین اما دوروک باید با من شام بخوره! » بهار نگران می شود و از او می خواهد که این کار را نکند اما نظیر قبول نمی کند و بهار هم پیش دوروک می رود و از او می خواهد که امشب را پیش نظیر شام بخورد. دوروک هم قبول می کند. خدیجه پیش شیرین می رود و با لبخند در مورد اینکه امره با او چه کار داشت می پرسد؟ شیرین چیز زیادی نمی گوید و خدیجه می پرسد: «ازش خوشت میاد؟ چون فکر کنم اونم از تو خوشش میاد و حتی امروز گفت که اگه ما قبول کنیم توام بیای تو کافه کار کنی. »

شیرین خوشحال می شود و خدیجه ادامه می دهد: «البته جیدا گفتش نه چون وقتی بهار برگرده ممکنه به مشکل بر بخورین. » شیرین به ناگهان عصبانی می شود و می گوید: «به اون چه ربطی داره؟ من از الان بهت میگم اون جیدا به امره چشم داره! حالا میبینی تمام تلاششو میکنه تا تو رابطه ما دخالت کنه! » کمی بعد هم انور با ناراحتی به خدیجه می گوید که عارف و یوسف به زندان رفته اند و از او می خواهد این خبر را به جیدا هم بدهد اما خدیجه از انور می خواهد خودش این کار را بکند. سارپ کنار مونیر که حال و روز خوبی ندارد و همه ی صورتش باد کرده نشسته و می گوید: «خیلی تعجب کردم که داداشت واسه کمک نیومد. » مونیر می گوید: «آره. من فکر میکردم بیاد اما حتی اگه میمردم هم عین خیالش نبود. هرچی نباشه ما برادریم و با هم بزرگ شدیم. بیخیال.. » عظمی همه این حرف ها از طریق دوربینی که در آن اتاق کار گذاشته اند می شنود. دوروک و نظیر سر میز شام نشسته اند و دوروک زیر چشمی مدام به او نگاه می کند. کمی بعد وقتی نظمی دستش را به سمت جیب کتش می برد، دوروک می ترسد و کمی عقب می کشد و نظیر می پرسد: «از من ترسیدی؟ » دوروک تایید می کند و بعد نظیر از توی جیب کتش استخوان جناغی بیرون می آورد و به سمت دوروک می گیرد.

دوروک کمی با تردید دستش را جلو می برد و یک طرف استخوان را می کشد تا اینکه می شکند و هردو به هم لبخند می زنند. عارف و یوسف در زندان منتظر وکیلی هستند که دولت برای آنها انتخاب کرده. اول عارف برای دیدن وکیل می رود و با دیدن او که زن جوانی است تعجب می کند. وکیل از او می خواهد اسم کسانی را که فکر می کند در این کار دست داشته اند ببرد اما عارف چیزی نمی گوید و وکیل که اسمش قسمت اوجی است شروع به صحبت می کند و می گوید طبق تحقیقاتش بهار چشملی همان شب قتل در اپارتمان بوده و الان هم پیش شوهرش سارپ است و در نتیجه سارپ هم زنده است. عارف از اینکه او این همه اطلاعات دارد شوکه می شود و بعد با عصبانیت می گوید: «تورو همونا فرستادن آره؟ » از جایش بلند می شود و به طرف در می رود. قسمت می گوید: «همه مون رازهایی داریم که میخوایم حفظ بشن. اگه پاتو از اون در بذاری بیرون دیگه قول اینکه این رازها پیش من بمونن رو نمیدم. » عارف سرجایش برمی گردد و قسمت ادامه می دهد :«در ازای حفظ کردن رازهات، میخوام که توام راز منو برام نگه داری. میخوام با هم دست به یکی کنیم. » عارف می پرسد که راز او چیست و قسمت می گوید: «به بابات نگو که من دخترشم. » عارف شوکه می شود و به اتاقشان در زندان برمی گردد و چیزی هم به یوسف نمی گوید.

همان زنی که انور را در میوه فروشی دیده بود سراغ خدیجه می رود و به او می گوید که انور در بازار و در آن سن مشغول انجام کارهای سخت است! خدیجه تعجب می کند و با نگرانی همراه نزیه به بازار می رود و انور را می بیند که با یک گاری و به سختی جعبه های میوه را جابجا می کند. انور خدیجه را می بیند و خدیجه با ناراحتی از او رو برمی گرداند و گریه می کند و انور هم با ناراحتی به سمتش می رود. خدیجه به ناگهان به سمتش برمی گردد و در آغوشش می گیرد و می گوید: «تو چجور ادمی هستی انور… » نظیر سراغ سارپ و مونیر می رود و سه کاغذ را پشت و رو مقابل آنها می گذارد و به سارپ می گوید که انتخاب کند. سارپ با نگرانی کاری انجام نمی دهد و بعد نظیر رو به مونیر می کند و از او می خواهد که این کار را بکند. مونیر هم واکنشی ندارد که عظمی به زور او را مجبور به این کار می کند و مونیر یکی از کاغذها را که عکس دوروک روی آن است انتخاب می کند و بعد نظمی دو عکس دیگر را که عکس علی و عمر است را هم نشان می دهد. بعد هم عکس دوروک را به دست سارپ می دهد و آنجا را ترک می کند. سارپ فریاد می زند و گریه می کند و به التماس می افتد و از نظیر می خواهد که کاری به کار دوروک نداشته باشد. اما نظیر به عظمی دستور می دهد تا دوروک را به حیاط بیاورد و عظمی هم اطاعت می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا