خلاصه داستان قسمت ۱۸۴ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۸۴ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.
خلاصه داستان قسمت ۱۸۴ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
هان به همراه جیلان با سرعت به دل جاده می زنند تا به دنبال پدرشان حکمت بیفتند اما انقدر هان با عجله و عصبانیت رانندگی میکنه که چندین دفعه نزدیک بود تا تصادف کنند به خاطر همین جیلان ماشین را خاموش میکنه و میگه تا آروم نشی نمیزارم رانندگی کنی بعد از چند دقیقه به راهشان ادامه میدهند. صفیه استرس میگیره و به هان زنگ میزنه تا خبر بگیره که پدرش کجاست اون خبر داری یا نه! هان برای اینکه او نگران نشه بهش میگه مدام میگفت برگردیم خونه داریم بر میگردیم شما نگران نباشید تا هر وقت که میخواین بمونین اما صفیه ازش می خواد تا تلفن را به پدرش بده که با شنیدن صدایش کمی آرام بگیره اما هان با بهونه ای او را می پیچاند که باعث میشه صفیه حسابی استرس بگیره و سریعاً با ناجی و نریمان به سمت خانه برن. او مدام تو مسیر میگه حتما اتفاقی افتاده که نزاشت با پدرم صحبت کنم. حکمت و مازو به رستوران رفتند و در حال خوردن اسکندر کباب هستند. حکمت که فکر میکنه مارو پسرش عمر هست با او حسابی خوش میگذره و دلی از عزا در میاره سپس به خانه می ره و جلوی در خانه شطرنج بازی می کنند.
در حین بازی کردن آنها هان و جیلان به آنجا می رسند و با دیدن آنها حسابی شوکه میشن. هان با مازو دعوا میکنه و بهش میگه پاشو بریم پایین باهات حرف دارم تا جیلان پدرش را به داخل ببرد اما حکمت عصبانی میشه و مگه من بچه ام که منو دست به سر می کنین عمر هیچ جا نمیاد داریم بازی میکنیم، یکی هم که هست باهام وقت بگذرونه شماها بیاین کوفتمون کنید. بعد از چند دقیقه صفیه با ناجی و نریمان به آنجا می رسند و آنها را دعوا میکنه که چرا بدون اطلاع آنجا را ترک کردند مازو بهش میگه من از هتل اومدم بیرون دیدم که حکمت خان داره تو جاده راه میره آوردمش تو خونتون. صفیه با شنیدن این حرف ها هان را دعوا میکنه و میگه تو که نمیتونی از پدرت مراقبت کنی واسه چی میبریش تو برف و سرما که مریض بشه و گم بشه؟ اگه اتفاقی می افتد باید چه کار میکردیم؟ هان به دنبال مازو به پایین ساختمان می ره که میبینه داره با رویا صحبت میکنه که باهاش حسابی دعوا می کنه و ازش می خواد تا از اونجا بره.
بعد از رفتن مازو هان با رویا دعوا می کنه و ازش میخواد تا از اون مرد دوری کنه و بهش نزدیک بشه رویا که این حرکت های هان را روی احساسش به خودش برداشت میکنه میگه من تو رو اصلا درک نمیکنم زبونت یه چیزی میگه ولی کارهات یه چیز دیگه نشون میده. هان بهش میگه اون چیزی که تو فکر می کنی اصلا ممکن نیست اینو بفهم، رویا میگه اگه نیست پس چیه؟ هان عصبانی میشه و بهش میگه میخوای بدونی چیه؟ به خاطر اینه که تو همیشه باید یکی باهات باشه تا ازت مواظبت کنم میدونی چرا؟ چون توان نگهداری و مواظبت کردن از خودتو نداری! رویا از حرفهای هان حسابی دلخور میشه و بهش میگه میدونی الان فهمیدم، اینکه باید از تو دوری کنم تو خطرناکی نسبت به هر کس دیگه ای و از آنجا میره. جیلان هان را سرزنش میکنه که چرا اینجوری صحبت کرده! هان بهش میگه نبودی اینجا ببینی که هر چی اون مرتیکه گفت این زود باور کرد و قبول کرد! جیلان میگه فقط عاشقه. گلبن و اسد چند روزی در همان هتل ماندند تا کمی آب و هوا عوض کنن. صفیه و نریمان مدام بالا سر حکمت هستند و همش ازش میپرسن که چیزی احتیاج داره یا نه حکمت کلافه می شه و می گه اه ولم کنین دیگه همش دور و بر منین! خستم کردین! برین کنار می خوام یه خورده نفس بکشم. صفیه بهش میگه چرا اینجوری میگی بابا؟ مثل پروانه داریم دورت می چرخیم و تو اینجوری بهمون میگی؟
حمکت بهشون میگه شما فقط تخصص دارید تو خراب کردن حال من تا وقتی که نبودین داشتم خوش میگذراندم و بهم خوش می گذشت حالا که اومدی دوباره زندانی شدم خستم کردین.
هان و جیلان به کوچه میرن که با ممدوح و اگه روبرو میشن اگه از هان میخواد تا نریمان را برای بیرون اومدن شبانهاش دعواش نکنه چون همش زیر سر اون بوده، هان که از این موضوع خبر نداشته نمیفهمه چی میگه فقط بهشون میگه یه مرد قد بلند ریش دار را اینجا ندیدین که چارشونه باشه؟ سپس از این که او را گم کرده حسابی عصبانی و کلافه میشه. حکمت قبل از رفتن به اتاقش به نریمان میگه فکر نکنی یادم رفته شب از اتاق زدی بیرون حواسم بهت هست از این به بعد خودم چهار چشمی حواسم بهته. بعد از رفتن اون صفیا از نریمان میپرسه بابا چی میگه؟ نریمان که دست و پایش را گم کرده میگه میبینی که حواس پرتی گرفته من خواب بودم. جیلان و هان به کافه میرن اونجا جیلان از هان میخواد تا کمی فکر کنه تا ببینه اون مرد انو از کجا میشناسه هان هر چی فکر میکنه میگه چیزی به ذهنم نمیاد ولش کن اما جیلان اصرار میکنه که تا زمانی که یادت نیاد ما نمیدونم باید چی کار کنیم ازش می پرسه در گذشته دختری بوده که جفتتون عاشقش شده بودین؟
هان میگه نه تو دوران بچگی اصلاً به عشق و عاشقی فکر نمی کردم فقط عاشق یه نفر شدم و به گذشته میره و یاد خاطره ای می افتد “تو مدرسه وقتی میخواد پیش معلمش بره میبینه معلمش با یه بچه دیگه در حال حرف زدنه و داره او را دلداری میده و نوازشش می کند آنها وقتی متوجه حضور هان میشن در را به رویش می بندند” هان با یادآوری این خاطره به خودش میگه نه نمیتونه اون پسر بچه باشه اون خیلی درمانده و بیچاره بود من باهاش کاری نداشتم سپس با کلافگی به جیلان میگه این مرد کل ذهنمو مشغول کرده واقعا دیگه خسته شدم ناجی وسایلش را جمع کرده و به خانه حکمت آمده. حکمت مدام میگه حوصلم سر رفته این چه جور زندگیه که هیچ کسی سراغ منو نمیگیره ناجی میگه منظورت هان هستش؟ حکمت میگه نه اونو میدونم الان پیش اون دخترهست اگه اون نباشه پیش اون یکیه نمی خواد با من وقت بگذرونه و به اتاقش میره. ناجی که حسابی خسته است مدام خمیازه میکشه و میخواد یه جا بگیره بخوابه که صفیه بهش میگه هنوز آماده نشده اتاق و با همدیگه تختی کنار تخت خودش می گذارد و می گه اگه از همین اول اتاق هایمان جدا باشه تا آخر هم همینجوری نمیمونه ناز لبخندی بهش میزنه…