خلاصه داستان قسمت ۱۸۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۸۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۱۸۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۱۸۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۱۸۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

شرمین عکسهای هولیا و تکین را چاپ کرده و همراه با نامه ای برای یک خبرنگار به صورت ناشناس ارسال میکند.
روز بعد، زلیخا به شهر رفته تا واکسن عدنان را بزند. در پیاده رو، ایلماز با زلیخا رو به رو شده و جلو می آید تا با او سلام کند. آنها کمی با هم صحبت کرده و زلیخا خبر صباح الدین را می‌گیرد. ایلماز می‌گوید که او فعلا مدتی مرخصی گرفته است. زلیخا برای صباح الدین ناراحت است. آنها سپس خداحافظی کرده و می روند.
در کلوپ شهر، اعصاب انجمن خیریه زنان جمع شده و هولیا نیز آمده است. آنها در مورد خبر رسوایی شرمین و خطیب صبحت میکنند. هولیا خودش را ناراحت و شرمسار نشان می‌دهد و می‌گوید که شرمین همیشه موجب آبروریزی خانواده آنها بوده است. خطیب به خانه شرمین می رود. شرمین از آمدن او متعجب شده و می‌ترسد و از خطیب میخواهد که برود. خطیب به شرمین می‌گوید که جای نگرانی نیست و کسی با آنها کاری ندارد. سپس به شرمین نزدیک می شود.
زلیخا بعد از واکسن زدن عدنان، سوار ماشین شده و به سمت خانه می رود. در مسیر، ماشین او خراب شده و زلیخا پیاده می شود. ایلماز او را در جاده می بیند و می ایستد. او ماشین را بررسی کرده و می‌گوید که نمی‌تواند آنجا ماشین را تعمیر کند. او به زلیخا می‌گوید که او را به خانه می رساند. زلیخا ابتدا به خاطر دمیر نمی‌خواهد قبول کند، اما سپس به خاطر بلاتکلیفی و بی قراری عدنان قبول میکند.

در حیاط خانه، فادیک به یکی از دختران کارگر، چتین را نشان داده و از او تعریف میکند. گولتن بیرون آمده و فادیک را صدا می زند تا منقل را روشن کند. فادیک با حرص می رود . چتین پیش گولتن آمده و میخواهد با او حرف بزند، اما گولتن می‌گوید که حرفی با او ندارد و سریع می رود. مژگان از خانه بیرون آمده و از رفتار و نگاه های چتین متوجه علاقه او به گولتن می شود. در ماشین ایلماز، او و زلیخا در مورد دوست داشتن یکدیگر از دور صحبت میکنند. زلیخا می‌گوید که دوست داشتن او از دور سخت است. ایلماز به اینکه به عشق زلیخا شک کرده بود و باعث شد که با مژگان ازدواج کند، از خودش عصبانی است. زلیخا می‌گوید که تقدیر آنها این بوده است و باید به زندگی شان و دوست داشتن از دور ادامه بدهند. فادیک در حال روشن کردن منقل، به اشتباه روی دست خودش نفت ریخته و دستش آتش می‌گیرد. او شروع به جیغ و داد میکند و به سمت چتین می رود. چتین سریع کت خود را درآورده و دست او را خاموش می‌کند. همه از صدای فریاد های فادیک بیرون می آیند. همان لحظه زلیخا و ایلماز نیز سر می رسند. دمیر و مژگان با اخم و تعجب به آنها نگاه می‌کنند.

مژگان به خانه دمیر رفته و دست فادیک را پانسمان میکند و به او دارو می‌دهد. سپس به خانه می رود. ایلماز به خاطر قیافه گرفتن مژگان از او دلخور است و به او میگوید که زلیخا در جاده مانده بود و از روی انسانیت او را سوار کرده بود. مژگان یادش می آید که هنگامی که آنها تصمیم گرفتند به ویلا نقل مکان کنند، ایلماز به او گفته بود که آنها بارها با زلیخا برخورد داشته و او و ایلماز یکدیگر را می‌بینند و او نباید ناراحت بشود، و مژگان نیز پذیرفته بود. مژگان از ایلماز معذرت خواهی میکند و می‌گوید که حق با اوست و نباید از این قضیه ناراحت باشد.
در خانه، زلیخا به دمیر می‌گوید که ماشینش خراب شده و به همین خاطر با ایلماز آمده است. دمیر غفور را صدا زده و به خاطر اینکه خرابی ماشین را روز گذشته پیگیری نکرده بود، دعوا میکند و از او میخواهد در اسرع وقت ماشین را پیش تعمیرکار ببرد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا