خلاصه داستان قسمت ۱۸۸ سریال ترکی تردید (هرجایی)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۸۸ سریال ترکی تردید (هرجایی) را مطالعه می فرمایید. با ما همراه باشید. سریال ترکی هرجایی در روزهای جمعه ساعت ۸ شب به وقت ترکیه پخش می شود و دارای طرفداران بی شماری در ترکیه و دیگر کشورها می باشد. هرجایی (عهدشکن، بی‌وفا) یک مجموعه تلویزیونی درام عاشقانه ترکیه است که حاصل پیدایش یک عشق با طعم انتقام و با بازی آکین اوزو، گولچین سانتیرجی اوغلو، ابرو شاهین، اویا اونوستاشی ، احمد تانسو تانشانلر، سرهت توتوملر می‌باشد.

قسمت ۱۸۸ سریال ترکی تردید (هرجایی)

خلاصه داستان قسمت ۱۸۸ سریال ترکی تردید (هرجایی)

عزیزه وقتی مطمئن می شود که نصوح حقیقت را گفته و هازار پسر اوست سعی می کند با او تماس بگیرد ولی هازار جواب نمی دهد چون محمود او را بی هوش کرده و در خانه ی مخروبه ای به ستون بسته و مشغول پاشیدن نفت به همه جای خانه است تا آنجا را همراه هازار به آتش بکشد. عزیزه با نگرانی می گوید:« به راننده ام دستور دادم که همانطور که تو جگر من را سوزاندی او هم هازار را بسوزاند و او بدون چون و چرا دستور مرا اجرا خواهد کرد.» نصوح التماس می کند که پسرشان را نجات بدهد و عزیزه شروع به دویدن به جایی که هازار در آن زندانی است می کند. میران و ریحان در باغ زیتون با خبر می شوند که اصلان مرده است و ریحان با گریه و زاری می گوید:« جان پدرم در خطر است. عزیزه انتقام اصلان را از او خواهد گرفت.» در همان لحظه اسما با میران تماس گرفته می گوید:« همین یک ساعت پیش عزیزه با من خداحافظی کرد. مطمئنم می خواهد بلایی سر هازار بیاورد. پدرت را پیدا کن و مراقبش باش.» میران بدون اینکه در این مورد به ریحان چیزی بگوید او را پیش مادرش به عمارت شاداغلو می برد و خودش شروع به گشتن به دنبال هازار می کند.

هاندان وقتی می شنود که اصلان مرده رو به زهرا و ریحان می گوید:« ما از دست شما آرامش نداریم. حتما حالا عزیزه برای انتقام نوه اش بلایی سر پسرم خواهد آورد.» ریحان ناراحت شده داد می زند:« پدر من بی گناه است بروید و از عزیزه حساب بپرسید و از دختر شیطان صفتتان که همه ی مصیبتها زیر سر اوست.» و از اتاق خارج می شود. هاندان به جهان می گوید:« از پدرو  برادر تو خیری به ما نمی رسد نباید اجازه بدهیم یارن و هارون از هم طلاق بگیرند. بلکه آنها را به عمارت اصلان بی می فرستیم و با فسون رابطه ی نزدیک برقرار می کنیم و اینطوری قوی تر می شویم.» محمود بلاخره خانه را به آتش می کشد و به التماسهای هازار توجهی نمی کند. عزیزه به هر ترتیب شده خودش را به خانه ای که در حال سوختن است می رساند و سعی می کند در آهنی را بشکند ولی آتش داغ شده دستانش را به شدت می سوزاند. او کم نمی اورد و به یاد شبی می افتد که سعی می کرد پسر کوچکش هازار را از آتش نجات بدهد اما نتوانسته بود. این بار موفق می شود پسرش را از دل آتش بیرون بکشد. هازار اسلحه ی محمود را برمی دارد و عزیزه را تهدید می کند و فریاد می زند:« از جان من چه می خواهی؟ چرا مرا نمی کشی که راحت شوی؟ چرا از کشتن من پشیمان شدی؟»

نصوح خودش را می رساند و از هازار می خواهد که دست نگه دارد چون آنها صلح کرده اند. اینبار هازار اسلحه را روی سر خودش می گذارد و عزیزه فریاد می کشد:« این کار را نکن. انتقام تمام شد. دیگر کسی را اذیت نخواهم کرد. همه در امان هستند.» هازار گیج و درمانده گریه می کند و از آنجا می رود. نصوح به دستهای سوخته ی عزیزه نگاه می کند و به او می گوید:« مادرم به من گفت که تو در آتش سوزی مرده ای و بهتر است با دختری ازدواج کنم و دو سال در استانبول مخفیانه زندگی کنیم بعد به میدیات برگردیم تا همه خیال کنند هازار پسر من و زنم است.» عزیزه اشک می ریزد و از نصوح می خواهد به هازار چیزی نگوید تا شاید بتواند بدی هایش را به نحوی جبران کند و امیدوار است که روزی هازار به او مادر بگوید. میران بالاخره هازار را در بیرون از شهر و سر تا پا دودآلود پیدا می کند. هازار که چند لحظه پیش مرگ را به چشم خود دیده به میران می گوید:« من  مادرت و تو را هرگز ترک نکردم و همیشه عاشق مادرت بودم. ولی تو مثل غریبه ها با من رفتار می کنی و حتی پدر هم به من نمی گویی.»

و با ناراحتی می رود. میران سراغ عزیزه می رود و با دیدن دستهای سوخته ی او می گوید:« همین حالا شنیدم که قصد کشتن هازار را داشتی. ولی چرا منصرف شدی؟» عزیزه با عشق به نوه اش نگاه می کند و می گوید:« من تصمیم گرفتم از انتقام بگذرم. امیدوارم روزی بتوانی مرا ببخشی.» و امانتی دلشاه را که شامل بغچه ی کوچکی است به میران میدهد. بعد از رفتن او به اسما می گوید:« قسمت این بود که بعد از اینهمه سال بفهمم  هازار پسر خودم و میران نوه ی واقعی ام هستند.» و هر دو از خوشحالی گریه می کنند. فسون به افرادش دستور می دهد زنی را که عزیزه سالها زندانی کرده بوده پیدا کنند و وقتی آن زن پیدا می شود به خود می گوید:« عزیزه چهل و هفت سال برای انتقام صبر کرد اما من صبر نخواهم کرد.»

بیشتر بخوانید: 

خلاصه داستان قسمت آخر سریال ترکی تردید (هرجایی) + جزئیات داستان

 

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا