خلاصه داستان قسمت ۱۸۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۸۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۱۸۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۱۸۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۱۸۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

هولیا برای دیدن هامینه به بیمارستان می رود و میبیند که او در اتاقش نیست. پرستار می‌گوید که دمیر او را مرخص کرده و همراه خودش برده است. هولیا عصبی و نگران می شود. او به خانه می رود تا سراغ هامینه را بگیرد. زلیخا در خانه تنهاست و می‌گوید که دمیر هامینه را به بیمارستان دیگری برده و نمی‌داند که کدام بیمارستان است. سپس با طعنه به هولیا می‌گوید که حالا می‌تواند حس کند که دوری از عزیزان چقدر سخت است، همانطور که آنها پسرش را از او دور میکردند. هولیا به زلیخا می‌گوید که سعی نکند در این وضعیت از بد رفتاری دمیر با هولیا خوشحال بشود و یقیناً دوباره نوبت خود او خواهد شد. سپس می رود. دم در هولیا ثانیه را میبیند و میخواهد به او صحبت کند، اما غفور جلوی رفتن ثانیه را میگیرد. هولیا متوجه محدودیت ثانیه می شود و میگوید که ایرادی ندارد، و می رود. ثانیه از ناراحتی گریه میکند. زلیخا بیرون آمده و به ثانیه دستور میدهد که به عدنان رسیدگی کند.
تکین به خانه می رود. بهیجه می‌گوید که اخبار را شنیده است و گویا تکین میخواهد که با هولیا ازدواج کند. تکین تایید میکند. بهیجه می‌گوید که او حتما به خاطر آبروی هولیا به خاطر پخش شدن عکس آنها در روزنامه این کار را میکند تا مردانگی نشان بدهد. تکین چنین چیزی را انکار میکند و میگوید که او از چهل سال قبل عاشق هولیا بوده است. او از حرفهای بهیجه دلخور می شود. بهیجه معذرت خواهی میکند و میگوید که چیزی در مورد عشق قدیمی آنها نمیدانسته است.

ایلماز به خانه تکین می آید و با دلخوری، کلید شرکت را به او میدهد و می‌گوید که نمی‌تواند خوبی های او را جبران کند، اما دیگر راه آنها یکی نیست او می‌گوید که تکین قولشان را زیر پا گذاشت و زنی را که او و زلیخا را اذیت کرد ترجیح داد. تکین میگوید که او چهل سال عاشق بوده است و حالا که وقتش رسیده نمی‌تواند وارد این عشق نشود. ایلماز می‌گوید که او عاشق آدم بدی شده است. هولیا که به آنجا رسیده، حرفهای آنها را می شنود. ایلماز خداحافظی کرده و از آنجا می رود. هولیا بخاطر این مسأله برای تکین ناراحت است. تکین میگوید که آنها این اتفاقات را پیش‌بینی کرده بودند و برای عشقشان تحمل میکنند. هولیا بابت ندیدن هامینه بیتابی میکند. تکین میگوید که او را پیدا میکند.
شب ، صباح الدین به خانه ایلماز و مژگان می رود. آنها در حیاط می نشینند و مشغول صحبت هستند. صباح الدین از ایلماز میخواهد که در مورد تکین سختگیری نکند، اما ایلماز بدی هایی که هولیا به او و زلیخا کرده بود را یادآوری میکند.
زلیخا به حیاط آمده و مشغول صحبت با غفور است که عدنان در حال بازی به سمت حیاط خانه ایلماز می رود. ایلماز عدنان را میبیند و او را بغل میکند. زلیخا متوجه رفتن عدنان شده و به سمت حیاط ایلماز می رود. عدنان به ایلماز بابا می‌گوید. همه متعجب می شوند. زلیخا عدنان را گرفته و به سمت خانه می رود. همان لحظه دمیر از راه می رسد و از زلیخا میپرسد که چرا سمت خانه ایلماز بوده است. زلیخا ماجرا را تعریف می‌کند.

روز بعد، ثانیه پنهانی برای هولیا غذا آماده کرده و به یکی از کارگران میدهد تا برای هولیا ببرد.
دمیر میخواهد به شرکت برود. غفور پیش او آمده و می‌گوید که شب گذشته عدنان ایلماز را بابا صدا زده است. دمیر عصبانی شده و از زلیخا سوال میکند. زلیخا و می‌گوید که چنین چیزی نبوده و عدنان در حال تلاش برای حرف زدن است و حروف بی معنا می‌گوید. دمیر غفور را دعوا میکند و سپس می رود. زلیخا به غفور هشدار میدهد که اگر یک بار دیگر دردسر درست کند، آنها را از عمارت بیرون میکند. ثانیه از کارهای غفور عصبی و کلافه می شود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا