خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

قسمت ۱۸ سریال ترکی اتاق قرمز
قسمت ۱۸ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریال ترکی اتاق قرمز

خانم دکتر بالاخره توانسته ملیحا را راضی به حرف زدن در مورد نحدت کند. ملیحا بعد از باخبر شدن از بیماری نجدت به بهانه مولودی خوانی مرتب به او سر می زند و از او پرستاری می کند. ملیحا می گوید: «می دونم اون از ناراحتی و غصه مریض شد. هرچند اگه ضامن دوستش نمی شد ما به اون روز نمی افتادیم ولی شوهرم هیچ وقت نجدت رو نفهمید. دیدم این پسر داره می میره. گفتم حداقل من مراقبش باشم. چون اون هم وقتی نیاز داشتم به من کمک کرده بود.» ملیحا با لبخند از روزهایی که نجدت پرستاری می کرده می گوید. می گوید: «اونم دیگه منتظرم می موند.» دکتر می پرسد آیا نامیق همسر ملیحا هم از این خبر داشته یا نه و ملیحا می گوید: «نه اگه می دونست منو می کشت. هرچی هم پیرتر می شد بدتر می شد. اما اگه قبلا بود تعقیبم می کرد. به خاطر سنش دیگه این کار رو نمی کرد. ملیحا می گوید کم کم آنها شروع به حرف زدن کردند و دوست و سنگ صبور هم شده بودند. ملیحا می گوید: «ما تو اون خونه دردای مشترک زیادی داشتیم. همدیگه رو می فهمیدیم.» خانم دکتر می پرسد: «همسر نجدت کاری نکرد؟» ملیحا جواب می دهد: «بهش زنگ زدم و شوهرت مریضه. حساب اینو هم خدا ازت می گیره هم بچه ت. ولی گفت من پول ندارم. من هیچ کی از بچه م مراقبت می کنه؟ از کجا بیاریم شکممونو سیر کنیم؟ شاید هم حق داشت.»

ملیحا ادامه می دهد: «نجدت دیگه ساعت اومدنم رو می دونست. قبل از اینکه بیام پیژامه ش رو در می آورد و کت و شلوار می پوشید. اصلاح می کرد. می نشست پشت پنجره. منم بدو بدو خودمو به اونجا می رسوندم.» ملیحا خجالت می کشد و دیگر ادامه نمی دهد. دکتر می گوید: «چقد خوبه با اشتیاق به جایی رفتن!» ملیحا می گوید: «یه روز وقتی داشتیم حرف می زدیم نجدت حرفای دیگه ای بهم زد. اون گفت از روزی که با بابام ازدواج کردی عاشقت شدم. این رازم رو به هیشکی نتونستم بگم. اما دیگه می خوام بدونی.» ملیحا بعد از شنیدن اینها فورا بلند می شود و از آنجا می رود. اما در خیابان می ایستد و با خوشحالی لبخند می زند. اما روزهای بعد ملیحا دوباره به دیدن نجدت می رود. دکتر می پرسد: «تو هیچ حسی به نجدت نداشتی؟» ملیحا می گوید: «من به خاطر اتفاقاتی که تو بچگی برام افتاده بود هیچ وقت سمت این چیزا نرفتم. شاید به خاطر همین بود که به شوهرم محبت نمی کردم. همیشه می گفتم همه مردا مثل همن. اما نجدت فرق داشت.» دکتر می پرسد چه فرقی و ملیحا می گوید: «اون جلوی چشم من بزرگ شده بود. من اونو از بچه هام و خواهر و برادرام جدا نمی دونستم به خاطر همین ازش دوری نمی کردم.» نجدت به ملیحا گفته بود: «وقتی بابام کتکت می زد قلبم تیکه تیکه میشد. همیشه سعی می کردم ازت محافظت کنم. اونجا موندم چون هر روز صبح دیدنت برام بس بود. اون جهنم با تو برای من بهشت بود.» ملیحا می گوید: «من اینا رو نمی دونستم.

روزها برای من از احساساتش می گفت. اولش نمی تونستم قبول کنم. امتا جز من کسی رو نداشت و نمی تونستم رهاش کنم. کم کم به حرفاش عادت کردم. دل منم کم کم برای اون لرزید. از من چیزی نمی خواست. دستم به دستش نخورد. بدن منو نمی خواست روحم رو می خواست.» دکتر می گوید: پس یه عشق افلاطونی داشتین!» ملیحا می گوید: «اسمش اینه؟ به نظر من که جور دیگه اش عشق نیست. وقتی چیزای دیگه وسط میاد عشقی باقی نمی مونه.» ملیحا می گوید محبت او نجدت را به زندگی امیدوار کرده بود و با بیماری اش مبارزه می کرد. دکتر می پرسد: «شوهرتون شک نکرده بود؟» ملیحا می گوید: «چرا. هر روز بدنم رو نگاه می کرد. اگه کوچیک ترین قرمزی رو پوستم می دید اول با آب خیسم می کرد و بعد با شلنگ می زد. چند بار کارم به بیمارستان کشید.» دکتر می گوید: «هوس انتقام از شوهرتون هم تو این رابطه دخیل بود؟ چون دشمن مشترکی داشتین.» ملیحا می گوید: «بود. در موردش حرف نمی زدیم ولی هر دو ازش کینه داشتیم. بیشتر از آرزوها و رویاهامون می گفتیم.

می گفت تابستون وقتی خوب بشه منو می بره کنار دریا. تو یه کلبه چوبی. می گفت همین که من اونجا باشم براش بسه. منم خیلی جدی به حرفاش گوش می دادم.» ملیحا از احساسات متنقاضش می گوید و می گوید: «احساساتی که همیشه تحقیرشون می کردم رو تو خودم می دیدم و از خودم عصبانی میشدم اما جلوشون رو هم نمی تونستم بگیرم. به خودم می گفتم قراره بمیره پس اتفاقی نمی افته. خودم رو رها کردم. عاشقش شده بودم. اون چشمایی که هیچ وقت نخندیده بودن حالا برق می زن. وقتی می رفتم پیشش پاهام رو زمین نبود. می خواستم همیشه صداش رو بشنوم. مثل بچه ها. از یه طرف مولودی خوانی می کنم از یه طرف اینجوری. بازم نمی تونستم ازش بگذرم.» اما ملیحا می گوید: «اما هیچ چیز اونطوری که فکر می کردم نشد. من بازم فریب خورده بودم. چقدر من احمق بودم.» ملیحا با دستپاچگی بلند می شود و بدون توجه به اصرارهای دکتر وقت بعدی هم نمی گیرد و از کلینیک خارج می شود. او گل خشک شده ای که روزی نجدت به او داده بود را به خیابان پرت می کند و می رود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا