خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۱ سریال ترکی حسرت زندگی
فضای داخل خانه برفیه و عمر مادرشو میبینه که تو آشپزخانه داره نون خشک میخوره که بهش میگه چرا نون خشک میخوری مامان؟ تو یخچال کلی غذا هست! وقتی یخچالو باز میکنه میبینه که خالیه مادرش بهش میگه خیلی سردمه عمر به مادرش میگه خونه خالیه مامان! مادرش نقاشی تو دستش داره و به عمر میگه خیلی قشنگ نقاشی میکنی دیگه بابات ناراحت نمیشه از اینکه نقاشی میکنی؟ عمر یهو از خواب بیدار میشه و مادرشو صدا میزنه. پدرش از خواب بیدار میشه و میگه چرا وقتی از خواب بیدار میشی و ساعت داره زنگ میخوره قطعش نمیکنی؟ عمر میگه خواب مامانمو دیدم پدرش میگه خیر باشه! او تعریف میکنه پدرش میگه به خاطر اینه که سال فوتش نزدیکه واسه اونه که خواب عجیب غریب ازش دیدی. عمر میره به اتاق مادربزرگش و از خواب بیدارش میکنه سپس رو کولش میزارتش و میبرتش به سرویس و بهش خدمت میکنه که او بهش میگه خدا خیرت بده پسرم و واسش آرزوی خیر میکنه. عمر و پدرش حاضر میشن و از خونه به سمت مسجد میرن. بعد از خواندن نماز با خریدن نون به خانه میرن. مادربزرگ عمر بهش میگه اینجوری که مشخصه من حالا حالاها نمیمیرم تو زندگیتو پای من نریز پسرم!
باید بری سر خونه زندگی خودت راسیتش یه دختری میشناسم اسمش الیفه خیلی خوشگله اهل نماز و روزه هم هست صفیه خانم معرفیش کرده عمر میگه ولی من نمیشناسمش که پدرش حاجی میگه خوب میریم میشناسیش دیگه سپس عمر قبول میکنه. آنها به خرید رفتن که موقع برگشت عمر میگه که هم محله ایشون ازش خواسته دو روز بره تو مغازه شون وایسه چون میخواد پدرشو ببره دکتر پدرش قبول میکنه و عمر میره مغازه کلیدسازی. یه خانمی میاد اونجا که با یه نفر دعواش میشه عمر از مرد میخواد از مغازه بره بیرون و پشت اون خانم درمیاد سپس باهمدیگه وسایل تو کیف اون خانومو که رو زمین افتاده جمع میکنن سپس باهم دنبال گوشیش میگردن که عمر گوشیشو بهش میده تا با اون به گوشی خودش زنگ بزنه تا ببینن صدا از کجا درمیاد. سپس عمر میگه چه کاری ازم برمیاد؟ او میگه پشت در موندم عمر میگه فکر میکردم مال این محل نباشین او میگه درست فکر کردین خانواده ام اینجان من دور بودم ازشون تازه اومدم سپس آدرس خونه رو میده بهش که عمر میگه میشناسم اونجارو خواهرم تو اون ساختمان زندگی میکنه سپس باهم راهی میشن.
وقتی میرسن اون زن میره دم ماشینش و به پسرس توان میگه پیاده بشه او میگه من هیچ جا نمیام اصلا واسه چی اومدیم اینجا؟ چرا از بابا جدا شدی؟ منو برگردون پیش بابا بعد از کمی بحث میگه باشه همینجا بمون درو باز نکن پس من برم بیام. اونا میرن به دم در واحد که عمر میگه اینجا واحد فاطمه خانمه؟! او میگه درسته منم دخترشم سپس باهم تلاش میکنن در باز بشه که با باز شدنش میوفتن تو بغل هم و سریع خودشونو جمع و جور میکنن و اون خانم ازش معذرت خواهی میکنه و میگه چقدر تقدیم کنم که عمر میگه نمیدونم و قرار میشه بعدا دوباره بره به مغازه و حساب کنه. وقتی عمر میخواد بره میبینه تو بردن چمدان کمک میخواد و بهش کمک میکنه سپس بهم دست میدن و اون زن خودشو امره معرفی میکنه عمر هم خودشو معرفی میکنه و میره.
وقتی به خانه میره میبینه صفیه خانم اونجاست و میگه بهشون که شب قراری تو یه قنادی ترتیب داده که عمر و الیف همه ببینن عمر راضی نیست ولی قبول میکنه او به عمره مدام فکر میکنه. شب سر قرار با الیف از همدیگه میگن تا یکم باهم آشنا بشن اون دختر میگه من تا حالا سر قرار با پسری نرفتم عمر هم میگه منم تجربه چندانی ندارم. الیف میگه دیدم یه برگه دستتونه چیزی مینویسین؟ او میگه نه سیاه قلم بود مال یکی از دوستامه مال من نیست و پنهان میکنه نقاشی کشیدنشو. خانواده غمزه وقتی به خانه میرن با دیدن غمزه و بچه اش اونجا جا میخورن و میگن تو اینجا چیکار میکنی نمک نشناس؟! و غمزه با پسرشو از خونه بیرون میکنه. غمزه پشت در مدام به در میزنه و از مادرش میخواد بزاره باهم حرف بزنن و درو باز کنه. سپس مادرشونو راضی میکنن تا اجازه بده به خانه بیان و حرف بزنن چون با بچه تو این هوای سرد جایی ندارن برن…