خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت ‌گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان ‌اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .

قسمت ۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه

قسمت ۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه

دختری به اسم حیات همراه دو دوستش به اسم آصلی و ایپک در خانه ای در استانبول زندگی می کنند. یک روز صبح، حیات وقتی از خواب بیدار می شود با مادرش روبرو می شود و با تعجب و ناراحتی دلیل آمدن او را می پرسد. مادرش امینه، خیلی جدی به او می گوید: «بابات بهم گفت بیام برت گردونم! اومدی استانبول درستو خوندی تموم شده و الانم کاری نداری و بیکاری! پس بهتره با من برگردی خونه! » و مشغول جمع کردن وسایل او می شود. حیات با ناراحتی از مادرش می خواهد که اجازه بدهد تا او انجا بماند اما امینه خیلی در این مورد جدی است و می گوید: «پدرت فقط یه شرط گذاشت که اگه تا آخر امروز بتونی یه کار پیدا کنی، میذارم بمونی! » حیات با ناامیدی به دوستانش خیره می شود و می گوید: «امروز چند جا باید برم مصاحبه اما فکر نکنم به این زودی بتونم کاری دست و پا بکنم.. » از طرفی، پسری به اسم مورات سارسلماز بعد از موفقیتی که برای شرکت مد و لباسشان داشته، به استانبول و پیش خانواده اش برمیگردد. همه ی اعضای خانواده، جز دریا، نامادری او، از دیدنش خوشحال می شوند. سر میز صبحانه، نژاد پدر مورات و دوروک رو به انها می گوید: «میخوام تا شیش ماه آینده بازنشسته بشم. تو این مدت باید خوب خودتونو نشون بدین تا یک نفرتون رئیس شرکت سارته بشه. » مورات می گوید: «منو دوروک با هم خوب کنار میایم پدر. »

دوروک هم حرف او را تایید می کند اما دریا کمی از این موضوع عصبی می شود. حیات با استرس و ناراحتی آماده می شود تا خودش را به مصاحبه های کاری اش برای امروز برساند. از طرفی مورات هم برای رفتن به شرکت آماده می شود اما سر راه ماشین خراب می شود و مجبور می شود تا سوار تاکسی بشود و سر موقع برسد. حیات هم از دور تاکسی را می بیند و فورا سوار آن می شود و به مورات هم که فکر می کند راننده است مسیرش را می گوید. مورات پوزخندی می زند و از او می خواهد پیاده بشود چون تاکسی را او گرفته! حیات تازه متوجه اشتباهش می شود و وقتی خم می شود تا از داخل ماشین کیفش را بردارد، سرش به سقف آن می خورد. مورات خنده اش می گیرد و حیات فحش های بی ربط به او می دهد و از انجا دور می شود. چند دقیقه ای نگذشته که صدای زنگ گوشی حیات در تاکسی می پیچد و مورات با دیدن آن به راننده می گوید تا اول گوشی دختر را به دست او برسانند. کمی بعد مورات از پشت سر به حیات نزدیک می شود و گوشی اش را به سمت او می گیرد. حیات عصبانی شده و می گوید: «تو منو تعقیب میکنی؟ الانم میخوای شماره ت رو بهم بدی؟ خجالت نمیکشی؟ » و انقدر عصبانی است که اجازه ی صحبت به مورات نمی دهد و گوشی را از دست او گرفته و داخل سطل آشغال می اندازد!

صدای زنگ موبایل، باعث می شود حیات بفهمد چه اشتباهی کرده و مجبور می شود درون سطل زباله را بگردد تا گوشی اش را پیدا بکند. مورات هم با خنده ی حرص درآری سوار تاکسی شده و آنجا را ترک می کند. عظیمه سلطان، مادر نژاد، به او می گوید: «نژاد این کار تو باعث میشه پسرات به جون هم بیفتن! » نژاد می گوید: «پسرای من همچین کاری نمیکنن. » عظیمه سلطان می گوید: «اونا نمیکنن ولی زنت میکنه! اون دریا میخواد مارو یکی یکی از هم جدا بکنه. اینو بفهم نژاد! اگه مورات رئیس شرکت بشه جنگ جهانی سوم به راه میفته! » نژاد به آرامی می گوید: «برای من همون اندازه که مورات با ارزشه دورک هم به همون اندازه با ارزشه. اما تو هم میدونی که دوروک هنوز سر به هواست و دنبال چیزای بیخوده. گفتم همچین چیزی رو مطرح کنم تا شاید عقلش سرجاش بیاد اما هردومون هم میدونیم که آخرش ریاست شرکت به مورات می رسه. » دریا از پشت در این حرف ها را می شنود و سراغ دوروک که از پارتی دیشب هنوز هم خواب است می رود و با عصبانیت او را بیدار می کند تا سر شرکت برود. مورات در شرکت به دوروک در مورد دختر دوست پدرشان، سونا پکتاش می گوید که مجبور است به خواست پدرش او را به کار بگیرد و اصلا از این کار خوشش نمی آید.

از طرفی سونا، جلوی در شرکت همراه دوست پسرش گوکچه در ماشین نشسته و به او می گوید: «تا الان هرچی پدرم گفته همون رو انجام دادم. از این به بعد نمیخوام به خواست اون زندگی کنم. » او از ماشین پیاده می شود و همان موقع حیات هم همراه او برای مصاحبه وارد شرکت می شود. وقتی ان دو در آسانسور هستند، چائلا، منشی مورات همراه دختر دیگری وارد آسانسور می شود و از آنجایی که سونا پکتاش را نمی شناسد شروع به غیبت در مورد او می کند و می گوید: «دختره با پارتی میخواد بیاد جای مارو بگیره! خجالتم نمیکشه. » حیات با دیدن پرونده ی سونا میتوجه می شود که آنها در مورد او حرف می زنند. سونا که حسابی از حرف های آنها ناراحت شده، پرونده اش را پرت می کند و آنجا را ترک می کند. حیات هم پرونده را برمیدارد تا به دستش برساند و به محض خارج شدن از آسانسور، چائلا پرونده ی بالایی که پرونده ی سونا است را از او می گیرد و بدون اینکه به او اجازه ی توضیحی بدهد استخدامش می کند. حیات که از اتفاق پیش امده نمی داند چه بکند دوباره سوار آسانسور می شود تا برگردد که همان موقع مورات سوار آسانسور می شود. حیات با دیدن او متعجب و عصبانی می شود و از او می پرسد: «تو اینجا دیگه چیکار میکنی؟! »

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا