خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی معجزه صد ساله + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی معجزه صد ساله را مطالعه می فرمایید. با ما همراه باشید. سریال ترکی معجزه صد ساله ( Yuz Yillik Mucize ) که صد سال معجزه نیز نامیده میشود، به کارگردانی هیلال سارال و نویسندگی نوران اورن شیت، اکین آکچای، لیلا اوسلو اوتر، پلدا الحسینی در ژانری درام و رمانتیک ساخته شده است. بیرکان سوکولو و ابرو شاهین نقش های اول این سریال را برعهده دارن. این سریال روزهای فرد ساعت ۲۰:۰۰ از شبکه جم تیوی و یه ساعت بعد از شبکه جم تیوی پلاس پخش می شود.
قسمت ۱ سریال ترکی معجزه صد ساله
علی طاهر متولد سال ۱۹۹۳ می باشد. او در زمان جنگ در جایگاه سردار از وطنشون دفاع می کرد. یه شب تو سنگر برای مادرش نامه مینویسه و میگه که آخرای جنگه اگه قسمت بشه به این دوری پایان میدیم و دیگه میام پیشت، همانجوری در حالت نشسته خوابش میبره که دشمن همان موقع از فرصت استفاده میکنه و سینه خیز جلو میاد و چندتا نارنجک میندازه. سردار میبینه که تعدادی از سربازهاش شهید شدن که عصبی میشه از دست خودش و با برداشتن چندتا نارنجک به طرف دشمن می دود و موفق میشه نارنجک هارو بندازه اما بعدش تیر میخوره و روی زمین می افتد. آنها پیروز میشن. علی طاهر در حالت کماست که یه نفر میاد پیشش و رویش آب میریزه که باعث میشه علی طاهر به هوش بیاد. فرمانده ها با دیدن زنده بودنش خوشحال میشن و سریعا به سربازها میگن ببرنش به اورژانس. علی طاهر از زبان خودش حرف میزنه و راوی داستانه که میگه از اون معجزه یک قرن گذشته و من نه پیر شدم و نه تغییری کردم! جنگ های زیادی دیدم، عشق و خیانت های زیادی دیدم، مرگ عزیزانیو دیدم و هنوز تو معجزه صدساله گیر کردم! من الان در سال ۲۰۲۳، ۱۳۰ سال سن دارم و امروز آخرین روز زندگیم تو این دنیاست! و تو این دنیا اسمم کماله!
کمال به اسکله پیش تورگوت میره. کمال به خاطره میاره وقتی تورگوت بچه بود بهش گفته بود میخوام بهت یه رازیو بگم که الان من ۹۹ سالمه! اون پسر بچه باور نمیکنه و میگه پس چرا پیر نشدی؟ سپس کمال بعد از کمی حرف زدن باهاش ازش میخواد اینو به عنوان راز نگه داره و به کسی چیزی نگه تورگوت قبول میکنه و ادای احترام میکنه و میگه بله پاشا! کمال با یادآوری این لبخند میزنه و از دور تو گوشت را میبینه که رو اسکله منتظر پاشاست. او الان مردی میان سال است، آنها باهمدیگه سلام و احوالپرسی میکنن و تو گوشت میگه باز هم تورو دیدم و حیرت زده شدم که چرا هنوز هیچ تغییر نکردی! آنها به یه رستوران میرن و کمال صبحانه و چای واسش سفارش میده کمال از استانبول میپرسه که چخبره تورگوت میگه هیچی همش شلوغی همش ترافیک! کمال بعد از کنی حرف زدن بهش میگه تورگوت یه پاکت بهت میدم امشب ساعت ۲:۲۸ دقیقه بازش میکنی زودتر بازش نمیکنی فهمیدی؟ تورگوت جا میخوره و میگه اصلا حس خوبی نگرفتم! کمال میگه میتونی انجام بدی یا نه؟ تورگوت تایید میکنه و میگه باشه انجام میدم ولی استرس بدی گرفتم سپس ازش میخواد عصر برن ماهیگیری اما کمال میگه خودت برو خوشبگذرون خاطره بساز من نمیتونم و میره.
دختری به نام هاریکا تو جزیره ای نزدیک در حال نوشتن رمان هست اما اصلا ذهنش یاری نمیکنه. جم نامزدش از استانبول زنگ میزنه و ازش میپرسه کی برنیگرده باید کارهای عروسیو بکنن هاریکا میگه میام کارم تموم بشه و قطع میکنه. او میخواد به جزیره ای دیگه بره که به هرکی میگه تو اون فصل قبول نمیکنن دوتا بچه بهش یه قایق کرایه میدن تا خودش بره. هاریکا وسط دریا موتور قایقش خاموش میشه و اونجا میمونه، کمال بهش الهام میشه که به دختر تو دریا گیر کرده و میگرده پیداش میکنه سپس میبرتش جایی که میخواست. اونجا باهم کمی درباره دلیل اسم گذاری اون جزیره حرف میزنن سپس باهم قهوه میخورن و حرف میزنن. صاحب کافه بهشون میگه واستون غذا بیارم؟ کمال میگه نه باید خانم کوچیکو برسونم هوا بهم میریزه او بهش میگه هوا به این آفتابی کجاش بهم میریزه؟ هاریکا میگه به هواشناسی اعتماد نداری؟ کمال میگه به حس خودم بیشتر اعتماد دارم و لبخند میزنه. او استانبول یه دختر میره پیش عمه اش و کتابی نشونش میده و میگه اینو بردارم بخونم؟ عمه اش قبول میکنه اما با باز کردن کتاب عکسی قدیمی از کمال میبینه و بهم میریزه و اشک هایش را پاک میکنه و عکس را تو کشو میزاره. اون دختر میخواد قهوه ببره واسه عمه اش که زرین خواهر هاریکا با سرعت به اونجا میاد و میگه که بالاخره لباسمو پیدا کردم که چی بخرم!….