خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی معصومیت Masumiyet

در این مطلب از سایت جدولیاب شاهد خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی معصومیت Masumiyet هستید، برای خواندن این مطلب با ما همراه باشید. سریال ترکی معصومیت در ژانر درام، جنایی به کارگردانی عمور آتای و تهیه کنندگی فاروک تورگوت ساخته شده است. نویسندگی این سریال ترکیه ای بر عهده سیرما یانیک می باشد‌. بازیگران اصلی سریال معصومیت (Masumiyet) عبارتنداز؛ ایلیدا الیشان در نقش اِلا، سرکای توتونجو در نقش ایلکر، دنیز چاکیر در نقش بهار، دنیز ایشین در نقش ایرم، هولیا اوشار در نقش هاله، مهمت اسلانتوق در نقش هارون و …

قسمت ۱ سریال معصومیت
قسمت ۱ سریال معصومیت

شب جشن تولد ۱۹ سالگی الا، مادر و پدر و دوستانش دور هم جمع شده اند اما خبری از الا نیست. وقتی مادر به اتاق الا می رود تا او را صدا بزند، متوجه می شود دخترش در خانه نیست و وحشت می کند. الا را همان شب، از ماشین قرمز رنگی کنار جاده بیهوش و زخمی به بیرون پرت می کنند.
مدتی قبل از شب تولد، الا در کلاسشان در دانشکده محو صحبت های، ایلکر ایلگاز، رئیس پدرش در شرکت ایلگاز می شود. او وقتی بعد از صحبت های ایلکر ۳۵ ساله، بلند می شود و از او می پرسد: «بزرگترین آرزوی شما چیه؟ » ایلکر به او نزدیک می شود و با لبخند می گوید: «وقتی محققش کردم تو اولین کسی هستی که ازش خبردار میشی… » الا از این همه توجه ایلکر به خودش هیجان زده می شود اما دوستش امید، اصلا حس خوبی به ایلکر ندارد. بعد از این سخنرانی، ایلکر به سمت الا می رود و از او می خواهد تا خانه او را برساند. الا با هیجان قبول می کند.

دختر عمه ی الا، عکس های ایلکر و نامزدش ایرم را که دوباره با هم آشتی کرده اند را به او نشان میدهد. الا ناراحت می شود و می گوید که همچین چیزی ممکن نیست. همان موقع ایلکر به او زنگ میزند و از الا می خواهد به دیدنش بیاید.
الا به خانه ی ویلایی خارج از شهر ایلکر می رود. ایلکر دستان او را می گیرد و روی تخت می نشیند و از الا هم می خواهد نزدیکش بشود. الا می گوید: «من واسه این کار نیومدم. اومدم که حرف بزنیم. » ایلکر متوجه اشتباهش می شود و آرام نزدیک الا شده و صورت او را نوازش می کند. الا با بغض می گوید: «بهت تبریک میگم ایلکر. آشتی کردین. کی میخواستی بهم بگی آشتی کردین ها؟ بعد از یک ماه من واسه تو چی هستم؟ چرا کاری کردی که باورت کنم؟ » ایلکر بازوی او را می گیرد و با مظلومیت می گوید: «رابطه مون یا ایرم یه دروغه الا. همه چیزی که تو فضای مجازی میبینی دروغه. ایرم یه روانیه و من نمیخوام چون عاشق شدم تنهاش بذارم و ناراحتش کنم. اما بهت قول میدم به زودی همه از عشق ما خبردار میشن. » الا حرف های او را باور می کند و در آغوشش می گیرد.

شب الا به خانواده اش خبر میدهد که قرار است به عنوان کارآموز در شرکت پدرش کار کند. پدر به او افتخار می کند اما مادرش جا خورده و می پرسد: «وقتی پدرت اونجاست کی تورو استخدام کرده الا؟ » الا اسم ایلکر را می آورد. بعد هم از مادر و پدرش اجازه می گیرد تا با دوستانش شب را بیرون باشند. بهار دوست ندارد به او اجازه بدهد چون هرشب بیرون است اما تیمور با خوش خیالی به دخترش می گوید که برود و خوش بگذراند. وقتی الا از خانه خارج می شود و سوار همان ماشین قرمز رنگ و لوکس می شود، بهار از پشت سر او را می بیند و نگرانی اش بیشتر می شود..
بعد از نصفه شب الا به خانه برمیگردد. بهار با ناراحتی در اتاق او منتظرش است و دلیل این پنهان کاری هایش را می پرسد. الا در اتاقش را باز می کند و از او می خواهد تنهایش بگذارد و می گوید: «من به زودی ۱۹ سالم میشه. خودم میدونم چی خوبه چی بد! »
برای اولین روز کاری الا، ایلکر روی میزش دسته گلی زیبا می گذارد. منشی شرکت که با پدر الا هم رابطه ی پنهانی دارد، سعی می کند بفهمد دسته گل ها از طرف چه کسی است. ایلکر الا را به اتاقش صدا میزند. آنها همانجا یکدیگر را می بوسند.

بعد الا دوباره با دیدن عکس های دو نفره ی ایلکر و ایرم در فضای مجازی، عصبانی می شود و از ایلکر می خواهد تا رابطه شان را علنی کند. ایلکر تمام مدت سکوت می کند و در آخر گردنبند گران قیمتی گردن الا می اندازد. الا از این که ایلکر برایش هدیه خریده ذوق می کند و عصبانیتش فروکش می کند!
ایرم در گیر و دار خرید لباس عروسی اش است. پدرش هارون زیاد به این ازدواج مطمئن نیست و به ایرم می گوید: «دخترم اگه ته دلت شک و شبه ای نسبت به این ازدواج هست ازت میخوام منصرف شی. » اما ایرم می گوید: «بعد از شش سال هیچ شک و شبه ای ندارم بابا.»بهار به در شرکت می رود که با همان ماشین قرمز رنگ روبرو می شود و وقتی می فهمد ماشین مال ایلکر است شوکه می شود. او وارد شرکت می شود که تیمور با دیدنش، طوری که انگار آبرویش را برده بازویش را می گیرد و بیرون می فرستد. در آسانسور بهار، اسم ایلکر را سرچ می کند و متوجه می شود او نامزد دارد و دنیا روی سرش خراب می شود.
بهار با دوستش یلدا درد دل می کند و نمی داند چطور می تواند دخترش را از این مرد ۳۵ ساله، دور نگه دارد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا