خلاصه داستان قسمت ۲۰۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۰۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۲۰۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۲۰۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۲۰۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

ایلماز شب به همراه تکین به بیمارستان می روند. ایلماز میخواهد کرمعلی را بغل کند. مژگان مانع می شود، اما بهیجه جلوی او را میگیرد و بچه را به ایلماز میدهد. ایلماز برای اولین بار پسرش را بغل کرده و احساساتی می شود.
در خانه دمیر، او و هولیا در هال نشسته و دمیر پیشنهاد میدهد که یکی از ویلاهایشان را برای تشکر به شرمین بدهند. سپس اضافه میکند که ده سکه طلا نیز از طرف عدنان به او بدهند . زلیخا همان لحظه سر می رسد و فقط ده سکه طلا را می شنود. او از اینکه عدنان برای دمیر فقط به اندازه ۱۰ سکه طلا ارزش دارد عصبانی می شود و با دمیر بحث میکند. او تصور میکند که با به دنیا آمدن لیلا، دمیر دیگر به عدنان اهمیت نمی‌دهد. او با طعنه به دمیر می‌گوید که عدنان پسر او نیست و برای همین دیگر برایش مهم نیست. دمیر عصبانی شده و می‌گوید که بین بچه هایش فرقی نمیگذارد و هر دو بچه او هستند. ایلماز به مژگان می‌گوید که در بیمارستان پیش او می‌ماند. مژگان به هیچ وجه قبول نمیکند و از او میخواهد که برود. الیماز کلافه می شود‌. او و تکین به خانه می روند. در خانه، تکین ایلماز را دلداری داده و به او می‌گوید که کمی شرایط مژگان را درک کند و به او فرصت بدهد تا همه چیز درست بشود.

در بیمارستان نیز، بهیجه مژگان را به خاطر بد رفتاری هایش با ایلماز سرزنش میکند. مژگان اهمیتی نمی‌دهد و بحث را به بعد موکول میکند تا استراحت کند. یک ماه می‌گذرد. ایلماز و تکین به بیمارستان می روند تا مژگان و کرمعلی را به خانه بیاورند. ایلماز اتاق خودشان در خانه تکین را آماده کرده است تا به آنجا نقل مکان کنند و دیگر مژگان اذیت نشود. در بیمارستان وقتی که ایلماز این قضیه را به مژگان می‌گوید، مژگان قبول نمیکند و میگوید که میخواهد به خانه خودش برود. او دوباره نمی‌گذارد که ایلماز بچه را بغل کند. ایلماز کلافه شده و تکین به او اشاره میکند تا آرام باشد.
در کلوپ شهر، خانم های اعضای خیریه جمع شده اند. شرمین نیز به آنجا می آید. هولیا به شرمین در مقابل همه، سند ویلا به همراه سکه ها را میدهد. شرمین با اکراه نمی‌خواهد آنها را قبول کند، اما با اصرار هولیا و دیگران آنها را می‌گیرد.
ایلماز به همراه مژگان و بهیجه به خانه می آیند. مژگان با دیدن خانه، یاد روزی می افتد که حالش بد شده بود و ایلماز کنار او نبود. او با این یادآوری عصبی و ناراحت می شود. زلیخا در حیاط آنها را میبیند.
در خانه، مژگان باز هم نمی‌گذارد که ایلماز کرمعلی را بغل کند. بهیجه به اتاق پیش مژگان می رود و با او صحبت میکند. سپس بچه را بیرون می آورد و بغل ایلماز میدهد.

جلسه دادگاه چتین برگزار می شود و به خاطر رضایت آن مرد، چتین تبرئه شده و آزاد می شود. گولتن و ثانیه نیز به دادگاه رفته و با خبر آزادی چتین خوشحال می شوند. بعد از دادگاه، چتین از حمایت‌های تکین تشکر میکند. تکین کلید ماشینش را به چتین میدهد و از او میخواهد که با گولتن به گردش بروند. ثانیه نیز به خانه می رود. گولتن و چتین خوشحال می شوند. چتین گولتن را به جایی می برد که اولین بار او را دیده بود از عشقش به او می‌گوید. گولتن از بودن در کنار چتین خوشحال است.
آنها سپس به خانه ایلماز می روند تا کرمعلی را ببینند. ایلماز نیز از آزادی چتین خوشحال است.
فسون به خانه شرمین می رود. شرمین با ناراحتی می‌گوید که هولیا فقط یک ویلای کوچک به او داده و ارزشی ندارد. او انتظار بیشتری داشته و پیش فسون گله میکند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا