خلاصه داستان قسمت ۲۱۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۱۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۲۱۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۲۱۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۲۱۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

صباح الدین به کلانتری پیش ژولیده می رود. ژولیده به او در مورد شکایت شرمین و کتک زدن او می‌گوید. صباح الدین شوکه و عصبانی می شود و می‌گوید که او فقط برای صحبت به خانه شرمین رفته و دستش به او نخورده است. او یادآوری میکند که شرمین کسی بود که حتی به پسرعموی خودش تهمت قتل زد و نزدیک بود دمیر را اعدام کنند. با این حال ژولیده همچنان با او سنگین برخورد می‌کند و می‌گوید که بتول نیز از جدایی پدر و مادرش ناراحت است. صباح الدین همانجا تلفن را برداشته و با بتول تماس می‌گیرد. بتول با گرمی با او صحبت کرده و سپس صباح الدین گوشی را به ژولیده نیز می دهد. بتول از ژولیده دعوت میکند که با صباح الدین به پاریس بروند. ژولیده گوشی را به صباح الدین میدهد. همان لحظه شرمین به اتاق ژولیده می آید. صباح الدین گوشی را نگه داشته و به شرمین می‌گوید که اگر شکایت دروغینش را پس نگیرد، همین حالا به بتول می‌گوید که شرمین به او تهمت زده است. بهیجه به ملاقات تکین می رود.حال تکین خوب است و به هوش آمده است. بهیجه از او در مورد حرف هولیا که باعث ناراحتی او شده سوال میکند. تکین به بهیجه می‌گوید که گویا او هولیا را تهدید به چیزی کرده است. بهیجه به جای ماجرای اصلی، ماجرای قتل ارجمند را پیش میکشد و می‌گوید که حس میکند هولیا چیزی را در این مورد پنهان کرده است. تکین بهیجه را به خاطر صحبت در این مورد با هولیا سرزنش میکند. بهیجه قبول میکند که اشتباه کرده و به خاطر ناراحتی از طعنه های هولیا بابت جلسه خیریه، از دهانش بیرون پریده است.

ایلماز دنبال تکین می آید تا او را به خانه خودشان ببرد. تکین قبول نمیکند و میخواهد به خانه خودش برود. بهیجه از فرصت استفاده کرده و می‌گوید که او نیز به خانه تکین می رود تا زمانی که حال او خوب بشود، مراقبش باشد. تکین قبول کرده و پیشاپیش از او بابت زحماتش تشکر می‌کند. ایوب دستگیر شده و در کلانتری به قتل جنگاور اعتراف میکند و میگوید که به خاطر ندادن حقوق از طرف جنگاور با او بحث کرده و جنگاور به او فحش داده است و او نیز عصبانی شده و به جنگاور شلیک کرده است. ایوب به دستور ژولیده به زندان منتقل می شود. در خانه، بهیجه مراقب خورد و خوراک تکین است و اصرار دارد که او باید به فکر خودش باشد و دیگر هر چیزی را نخورد. سپس به آشپزخانه می رود تا برای تکین چای گیاهی درست کند‌. در این حین، تکین با هولیا تماس گرفته و قرار می‌گذارد. سپس بی خبر از خانه بیرون می رود. تکین به هولیا می‌گوید که بهیجه چیزی در مورد عدنان نمی‌داند و منظورش از راز، ماجرای ارجمند بوده است. او می‌گوید که آنها باید مراقب باشند زیرا حتما این خبر به زودی پخش می شود. هولیا به خانه آمده و به دمیر ماجرا را میگوید. دمیر می‌گوید که امیدوار است اتفاقی نیفتد و حتما بهیجه نمی‌داند که قاتل ایلماز بوده، وگرنه دنبال این قضیه را نمی‌گرفت‌.

ایلماز با خریدهای خانه به خانه می رود. مژگان از او شیر خشک بچه را میخواهد و ایلماز می‌گوید که در ماشین جا مانده است. مژگان به حیاط می رود و داخل ماشین را میگردد. او اتفاقی یک روسری داخل ماشین پیدا میکند و یادش می آید که صبح، زلیخا آن روسری را به گردن خود بسته بود.
زلیخا از دکتر برگشته و دمیر از او سوال میکند که چرا دیر آمده است. زلیخا می‌گوید که آنها بعد از دکتر به بازار رفته بودند.
همان لحظه مژگان با عصبانیت به حیاط دمیر می آید و به زلیخا می‌گوید که امروز واقعا با ایلماز بوده است و مقابل دمیر و هولیا، روسری را نشان میدهد. همه شوکه می شوند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا