خلاصه داستان قسمت ۲۱ فصل چهارم سریال از سرنوشت از شبکه دو

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۱ فصل چهارم سریال از سرنوشت را برای دوستداران این سریال قرار داده‌ایم. این سریال پرطرفدار هرشب ساعت ۲۱:۱۵ در شب های ماه مبارک رمضان از شبکه دو سیما پخش می شود. سریال از سرنوشت یکی از مجموعه های جذاب و مخاطب پسند یک دهه اخیر صدا و سیما بوده است که مورد استقبال مردم قرار گرفته. بازیگران این فصل از سریال عبازتنداز؛ حسین پاکدل، دارا حیایی، کیسان دیباج، فاطمه بهارمست، مجید واشقانی، لیلا بلوکات، ساناز سعیدی، سولماز غنی، نگین صدق گویا، سیدمهرداد ضیایی و مائده طهماسبی و… .

قسمت ۲۱ فصل چهارم سریال از سرنوشت
قسمت ۲۱ فصل چهارم سریال از سرنوشت

قسمت ۲۱ فصل چهارم سریال از سرنوشت

منصور سهراب را با صدای بلند صدا میزنه تا پیشش بره سهراب با شنیدن صدای پدرش به طبقه پایین میره. منصور ازش میپرسه تو چطور تونستی به دشمن پدرت جا بدی؟ مگه من نگفتم با خواهرت حرف بزن تا سر عقل بیاد اومدی به پسر دشمن بابات جا دادی؟ منصور با عصبانیت به سمت شاهین میره و بهش میگه ببین شاهین یکبار دیگه اسم دختر منو به زبونت بیاری آتیشت می زنم. سهراب و افراد کارگاه جلوی منصور را میگیرن و او را آرام میکنند. منصور از سهراب میپرسه چی شد که رفتی تو جبهه اون؟ سهراب میگه من تو جبهه کسی نیستم منصور با کلافگی میگه چرا هستی وقتی به دشمن پدرت جا دادی یعنی تو جبهه اونی! سهراب میگه من اگه کاری کردم فقط بخاطر مینو بود. منصور بهش میگه هیچ وقت فکر نمیکردم تو این مواقع بچه هام پشتمو خالی کنن اصلا فکرشو نمیکردم ماجدی از توی زندان اینجوری روی بچه‌هام تاثیر بذاره اول پسرمو ازم گرفت حالا دندان تیز کرده برای دخترم اما من نمیزارم و از اونجا میره.

مادر فتح الله به سوپرمارکت رفته تا خرید بکنه اما وقتی میخواد به خانه برگرده مسیر را گم میکنه و سپس به سوپرمارکت اسم فتح الله خندان را میگه اما کسی او را نمیشناسد سپس بهش میگه خانه الیاسی را چطور؟ اینو هم نمی‌شناسین؟ پرورشگاه‌ست! فروشنده سوپر مارکت در اینترنت اسم پرورشگاه خانه الیاسی را میزنه و آدرس را به مادر فتح الله میده و به آنجا میفرستتش. بعد از رفتن منصور، آنها به اتاق جلسه برمیگردن. سهراب از مهندس فرزام عذرخواهی می کنه به خاطر اتفاق پیش اومده مهندس فرزام بهش میگه نه این چه حرفیه باید توی دعواها و سختی ها همدیگر را درک کنیم نه توی شادی سپس بعد از کمی صحبت کردن بهشون یه چک میده. سهراب بهش میگه ما که هنوز چیزی براتون نساختیم این پول برای چیه؟ مهندس فرزام میگه به خاطر همین اومدم اینجا اومدم تا روند کار را ببینم اما وقتی دیدم همه چیز رو رواله گفتم این چک بهتون بدم که هیچ حساب و کتابی نمونه. آنها خوشحال می‌شود و سهراب میگه به خاطر این خوش قولیتون ما هم بهتون قول میدیم زودتر از موعد کارها را بهتون تحویل بدیم.

آقا خندان آگهی داده بود برای استخدام به خاطر همین چند نفری برای مصاحبه کاری به اونجا میان، بعد از رفتن آنها یکی از بچه ها پیشش میاد و میگه یه پیرزنه اومده و باهاتون کار داره. آقا خندان به تراس می‌رود و از آنجا مادرش را وسط بچه ها میبینه که باهاشون در حال خوشگذرانیه. فتح الله با مادرش بحث میکنه و میگه چرا با این حالت افتادی تو خیابونا؟ مگه نگفتم هرچی لازم داشتی به خودم بگو اگه گمشده بودی و پیدات نمی کردم من باید چی کار میکردم؟ مادرش بهش میگه حالا که اتفاقی نیافتاده. تو چطور تونستی همچنین جای باصفا و قشنگیو از من دریغ کنی؟ فتح الله میگه چون اگه تو می اومدی اینجا و بچه ها می فهمیدن که من مادر دارم منو دیگه از خودشون نمی دیدند و حسرت می خوردن که چرا مادر ندارن. مادرش بهش میگه دیگه از این به بعد همینجا با این بچه‌ها زندگی می‌کنم و مادربزرگ همشون میشم. شاهین در حال جمع کردن لباس هایش هست که سهراب به اونجا میره و میگه هر کاری آدابی داره با هرکی که میخوای ازدواج کنی باید رضایت پدر عروس رو حتماً بگیری حالا هرچقدر که پدرش مخالف باشه.

شاهین بهش میگه من چه جوری به پدر مینو اینو بفهمونم که من نمی تونستم پدر و مادرمو انتخاب کنم چون اگه دست من بود قطعاً شاهرخ را انتخاب نمی‌کردم فقط مینو میدونه که شخصیت من با اون فرق داره! سهراب میگه فکر کردی اگه پدرت کسی دیگه بود، اگه پسر دایی مینو نبودی بابام راحت دخترشو بهت میداد؟ شاهین می‌گه حداقل میتونستم که محال نبود سهراب میگه هیچ چیز محالی وجود نداره هر چیزی یه روشی داره اگه واقعا مینو واسه خودش میخوای یه مدت برو پیش مادرت تا پدر منم یه خورده آروم بشه و آبها از آسیاب بیفته. شاهین میگه اگه خودت هم بودی میتونستی بری و از عشقت دست بکشی؟ سهراب میگه اگه هاشم بود برات می گفت که من چند سال رفتم و اومدم تا تونستم اعتماد پدر آرزو رو جلب کنم. سپس بهش میگه الان نمیخواد خودتو آواره کوچه و خیابون کنی! تا هر وقت که هستی بمون. مادر فتح الله با بچه های پرورشگاه در حال حرف زدن است و بهشون یاد میده که هر وقت بیرون رفتین و خواستین گل و گیاهی را بکنید حداقل از ساقه بکنید از ریشه در نیارید چون اگه ریشه تو خاک باشه بازم آب بدیم بهش بزرگ میشه و جوانه میزنه.

هاشم به اونجا میره، مادر آقا خندان از بچه‌ها میخواد تا اونارو تنها بذارن تا کمی با هاشم حرف بزنه. سپس میگه دیشب یه زنی اومد جلوی در خونه و بعدش با گریه از آنجا رفت هاشم تعجب میکنه و میگه نفهمیدین کی بود؟ اسمش چی بود؟ او میگه نه نفهمیدم هرچی گوش کردن چیزی نشنیدم فقط دیدم که با چشمان گریان از آنجا رفت. هاشم میگه احتمال داره مهتاب خانوم بوده و سپس با فهمیدن روغن سوخته به آشپزخانه میرن. آرام با پدرش برای پیاده روی به پارک میرن اونجا پدر آرام ازش میپرسه چرا اسبتو که جونش به جونت بسته بود فروختی؟ آرام بهش میگه یه نفر به پول احتیاج داشت برای کار خیر بود من مجبور شدم که بفروشمش. پدرش میپرسه که کی؟ آرام میگه قول دادم به کسی چیزی نگم سپس میگه اگه قول بدین که به روش نیارین میگم، به هاشن دادم. عباس با یه نفر تلفنی حرف میزنه و او از اوضاع کار و درسش میپرسه عباس بهش میگه خدا رو شکر، همه چی خوبه با یه شرکت داریم همکاری میکنیم به اسم بهساز دوستش به عباس چیزی میگه که او به هم میریزه و تعجب می کنه و ازش میپرسه واقعاً مطمئنی؟….

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال از سرنوشت ۴ + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا