خلاصه داستان قسمت ۲۴۷ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۴۷ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که ۲۴۶ قسمت سریال ترکی زن (کادین)در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۴۷ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۴۷ سریال ترکی زن (کادین)

دورسون پدر واقعی آردا به همراه دو نفر دیگر وارد خانه می شود و رو به جیدا می گوید که آمده تا پسرش را ببرد. جیدا عصبانی شده و به سمت او حمله می کند و می گوید: «من پسرمو به تو نمیدم! » شیرین لبخند می زند و می گوید: «من میرم آردا رو بیارم! » که جیدا به سمت او هم حمله می کند. عارف به زور جلوی او را می گیرد و بهار با عصبانیت شیرین را به سمت اتاق بچه ها می برد و در را هم از پشت قفل می کند. شیرین وقتی نگاه ها نگران بچه ها را می بیند به آنها می گوید: «میخواین بدونین چیشده؟ بابای آردا میخواد اون رو ببره واسه گدایی! » دوروک و نیسان خیلی ناراحت می شوند. انور سعی می کند با ملایمت با دورسون صحبت بکند و عارف به او می گوید: «این وقت شب نمیشه بچه رو ببرین. برید بعدا بیاین! » اما دورسون با لبخند موذیانه می گوید: «حالا که امره پولمو نمیده، منم دلم واسه پسرم پر میکشه. میخوام پیشم باشه! » جیدا دوباره به سمت او حمله می کند و دو نفر دیگر با عارف درگیر می شوند. بهار هم سعی می کند آنها را از هم جدا بکند. ناگهان انور همراه اسلحه ای میان آنها می رود و فریاد می زند: «هیشکی نمیتونه از تو خونه ی من بچه رو ببره! یالا برید بیرون! » دورسون که ترسیده فورا همراه دو نفر دیگر آنجا را ترک می کند. بهار و جیدا و عارف که ترسیده اند از انور می پرسند اسلحه را از کجا اورده؟ انور هم خودش حال خوبی ندارد و می گوید: «بالای یخچال پیداش کردم. حتما مال سارپه. وقت نشد بگم چیکارش کنم. » عارف که این را می شنود اسلحه را می گیرد و روی میز می گذارد.

از طرفی فضیلت وارد آپارتمان می شود و زنگ خانه ی بهار را می زند. وقتی کسی جوابش را نمی دهد او زنگ در خانه ی جیدا را می زند که کسی در را باز نمی کند و فضیلت می رود. کمی بعد بهار همراه بچه ها به خانه ی خودش برمی گردد. بچه ها با ناراحتی می پرسند: «آردا رو میخوان ببرن؟ خاله گفت. » بهار کمی عصبی می شود اما می گوید: «نه کسی قرار نیست آردا رو ببره. خاله تون شوخی کرده. » جیدا هم آردا را می خواباند و به او با ناراحتی می گوید: «آردا ما تورو به اون مرتیکه دورسون نمیدیم. هرطور شده پولش رو جور میکنیم. » ساتیلمیش که خودش را به خواب زده این حرف را می شنود و صبح هم با دیدن جیدا و آردا که همدیگر را در آغوش گرفته و خوابیده اند، کمی ناراحت می شود و صبحانه ی مختصری می خورد و از خانه بیرون می زند که با عارف روبرو می شود. عارف به او می گوید که آمده او را به مدرسه ببرد. ساتیلمیش می گوید که بچه نیست و خودش می تواند این کار را بکند اما عارف دست او را می گیرد و می برد. جیدا کمی بعد از خواب بیدار می شود و وقتی می بیند خبری از ساتیلمیش نیست با داد و هوار و گریه وارد کوچه می شود و ساتیلمیش را صدا می زند. بهار و انور به او توضیح می دهند که عارف او را کمی پیش به مدرسه برد و خیالش را راحت می کنند.

عارف ساتیلمیش را به مدرسه می رساند و کمی هم به او پول توجیبی می دهد و می رود. ساتیلمیش وقتی مطمئن می شود عارف از آنجا دور شده، از مدرسه بیرون می رود. عارف پیش جیدا و بهار برمی گردد و از انها می پرسد که باید با اسلحه چه بکنند؟ جیدا می گوید: «خب بندازینش تو دریا! » بهار و عارف با این کار موافقت نمی کنند و عارف می گوید خودش از قیسمت می پرسد تا ببیند او چه می گوید. فضیلت برای رائف صبحانه می برد اما از وقتی جیدا رفته رائف در اتاقش را قفل کرده و آنجا می ماند و نه حرفی می زند نه چیزی می خورد. فضیلت از این بابت خیلی نگران است. جم پیش قیسمت است و قیسمت به او می گوید که دیگر نمی خواهد با او همکاری داشته باشد. جم لبخند زده و می گوید: «پس میگی جنگ شروع بشه؟! باشه! » و می رود. عارف می بیند که او از ساختمان محل کار قیسمت خارج شده و وقتی به دفتر قیسمت می رود می پرسد که جم آنجا چه میکرده؟ قیسمت می گوید که نمیداند اما ناگهان چشمش به کت جم که انجا مانده می افتد. عارف در مورد اسلحه می پرسد و قیسمت می گوید: «بندازینش دریا! چون نمیدونیم چه جرم هایی با اون اسلحه انجام شده! بهتره گم و گوش کنید! »

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا