خلاصه داستان قسمت ۲۵۲ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۵۲ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که ۲۵۲ قسمت سریال ترکی زن (کادین) تاکنون پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۵۲ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۵۲ سریال ترکی زن (کادین)

انور به شیرین خبر می دهد که زمین خانه ی مادرش فروش رفته و حالا این پول باید بین او و بهار تقسیم بشود. شیرین جا می خورد اما جلوی پدرش چیزی نمی گوید. بعد هم به سمت بهار رفته و می گوید: «اون خونه مال تو نیست! اون خونه منه. مامانم همیشه میگفت اون خونه منه و تو حقی نداری! میفهمی؟! یکم غرور داشته باشی از خونه م و پولی که بهش چشم دوختی دست برمیداری! » بهار چیزی نمی گوید و به راهش ادامه می دهد که شیرین فریاد می زند: «ایشالا پولش تو گلوتون گیر کنه! » بهار با عصبانیت به سمت او برمی گردد و می گوید: «نترس پولش گیر نمیکنه! » شیرین از این که توانسته او را راضی کند تا بیخیال پول خانه بشود، خوشحال می شود. کمی مانده تا بوکت به خانه فضیلت بیاید. وقتی رائف خوشتیپ می کند و ادکلن می زند، جیدا با عصبانیت به او اجازه نمی دهد و حسادت می کند. رائف هم از این وضعیت خوشش می آید و لبخند می زند. بوکت از راه می رسد و وقتی رائف را می بیند خیلی خوشحال می شود و کنارش می نشیند. جیدا که از وجود او و توجهی که به رائف نشان می دهد عصبانی شده، قیافه اش توی هم می رود و با عصبانیت به بوکت خیره می شود. وقتی بوکت به رائف می گوید: «همیشه میخواستم بیام ببینمت اما وقتی تو قبول نمیکردی، فکر کردم افسردگی گرفتی.. » رائف در حالی که به جیدا خیره شده می گوید: «افسرده بودم. اما کسی وارد زندگیم شد که همه چیزو عوض کرد… » بعد به جیدا می گوید: «جیدا تو بودی که بوسه زندگی رو به من دادی! » جیدا تازه متوجه حرف های او می شود و لبخند می زند و دیگر عصبانیتش را فراموش می کند.

انور و شیرین و مرد خریدار، منتظر آمدن بهار می مانند. شیرین از این که خبری از او نشده خوشحال است. لحظات آخر بهار خودش را می رساند. کمی بعد معامله انجام می شود و انور در خانه سهم بهار را که صد هزار لیر است به او می دهد. بهار به شیرین چشم می دوزد و می گوید: «من نمیخوام این پول رو قبول کنم داداش انور… » انور جا می خورد و شیرین می گوید: «بابا اصرار نکن حتما عذاب وجدان داره! حق اون نبود که! » بهار ادامه می دهد: «منظورم این بود الان نگیرمش پیش شما بمونه که بعدا بیام دنبالش! » شیرین عصبانی می شود و از جایش بلند شده و می گوید: «تو گفتی قبولش نمیکنی. چیشده حالا که پولو دیدی نتونستی تحمل کنی سگ گشنه؟! » انور سر او فریاد می زند و از او می خواهد بس کند. بهار هم در حالی که به چشمانش شیرین خیره شده، پول ها را یکی یکی داخل کیفش می گذارد! موقع خداحافظی، رائف از جیدا می خواهد تا بوسه حالا که فردا به خاطر سال نو سرکار نخواهد آمد، به او بوس خداحافظی بدهد! جیدا لبخند می زند و گونه ی او را می بوسد. رائف او را به سمت خودش می کشد و در آغوش می گیرد و می گوید: «جیدا بیشتر بغلم کن چون دلم برات تنگ میشه! » جیدا خنده اش می گیرد و در آخر، رائف هدیه هایی که برای او و آردا و ساتیلمیش و نیسان و دوروک خریده را به دست او می دهد و خوشحالش می کند. همان موقع بهار به آنجا می آید و به اتاق فضیلت می رود. فضیلت به او می گوید که دیگر می تواند سرکارش بیاید. بهار خوشحال می شود اما می گوید به این دلیل نیامده و اول از فضیلت معذرت خواهی می کند و بعد از او می خواهد تا صد هزار لیر را قبول کند که بدهی شان با او صاف بشود. فضیلت قبول نمی کند اما بهار انقدر اصرار می کند که فضیلت مجبور می شود. او از این که توانسته بدهی اش به فضیلت را بدهد و بار سنگین را از دوشش بردارد نفس راحتی می کشد.

جیدا به خانه امره می رود و از امره می خواهد تا برای سال نو ساتیلمیش پیش او و بهار و بچه ها باشد.  با اینکه ساتیلمیش دوست دارد پیش جیدا باشد امره قبول نمی کند. ساتیلمیش متوجه هدیه ای که جیدا برای او آورده می شود و رو به امره می گوید: «تو که میگفتی مامانم پول نداره و هیچ وقت نمیتونه واسم هدیه بخره! » امره کمی شرمنده می شود و جیدا وقتی این را می شنود دیگر نمی گوید که هدیه را رائف خریده. ساتیلمیش بعد از باز کردن هدیه اش و دیدن دستگاه بازی گران قیمت، خیلی خوشحال می شود! شیرین پیش انور می رود و با شادی از او می پرسد چه غذایی دوست دارد تا برای شب سال نو برایش اماده بکند. انور حتی به صورت او نگاه هم نمی کند و می گوید: «من خونه بهار اینا دعوتم! » شیرین چشمانش پر از اشک می شود و می گوید: «این چیزی نبود که مامانم میخواست! مطمئن باش الان روحش در عذابه! » بهار در خانه وقتی پازل ها و کتاب ها را روی هم می گذارد فکری به سرش می زند و با تکرار کردن این کار، شکل درخت کریسمسش می کند و بعد هم آویز و روبان و گوی های رنگی را به آن آویزان می کند و بچه ها را خوشحال می کند. عارف و انور هم آنجا می ایند. عارف به بهار که کمی آرایش کرده می گوید که خیلی خوشگل شده و چشم از او برنمیدارد…کمی بعد بهار و جیدا و عارف متوجه گرفتگی حال انور می شوند. بهار می گوید: «حتما فکرش پیش شیرینه. هرچی باشه دخترشه… مامانمم اینو نمیخواست…بهتره دعوتش کنیم. » عارف قبول می کند که برود و شیرین را دعوت بکند. وقتی حواس همه پرت غذاها و تدارکات می شود، آردا به سمت درخت کتاب و پازل می رود و پازلی که دوست دارد را بیرون می کشد که باعث فرو ریختن کتاب ها می شود… همان موقع صدای شلیک گلوله از طبقه بالا می آید و بهار با نگرانی عارف را صدا می زند و به سمت طبقه بالا می دود…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا