خلاصه داستان قسمت ۲۵۴ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۵۴ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که ۲۵۴ قسمت سریال ترکی زن (کادین) تاکنون پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۵۴ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۵۴ سریال ترکی زن (کادین)

انور وقتی همراه هدیه هایی که گرفته به طبقه بالا می رود، شیرین به او می گوید: «چقدر آدم هست که دوستت داره بابا. منم هدیه مو گذاشتم روی میز… » انور با بغض هدیه ی شیرین را باز می کند که عکسی از خدیجه و خودش و شیرین است. انور گریه می کند و می گوید: «خدیجه من نتونستم مراقب دخترمون باشم… بچه مون داره از تو دستام سر میخوره و میره… خدیجه کاش من جای تو رفته بودم… » جیدا با عجله و عصبانیت باکس انگشترش را برمیدارد و به سمت خانه ی فضیلت می رود. او انگشتر را به رائف پس می دهد و رو به فضیلت می گوید: «ببین پسرت شب سال نو چی بهم هدیه داده! کم مونده بود سکته کنم! » و انجا را ترک می کند. رائف غصه می خورد و عصبانی می شود. وقتی بهار و جیدا بچه ها را به پارک می برند، بهار می پرسد:« جیدا به نظرت آقا رائف به چه نیتی اون هدیه رو بهت داد؟ » جیدا می گوید: «از رو بی عقلیش. اون منو میخواد چیکار؟ خودش پسر خوشتیپ و با کمالاتیه. حتما کلی دختر دنبالشن. من بشم جیدا آشچی اغلو؟ همه مسخره م میکنن! » بهار می گوید: «جیدا من وقتی تورو نگاه میکنم هیچ بدی ای نمیبینم. روبروم صادق ترین و مهربون ترین آدم رو میبینم… » جیدا می گوید: «چون تو دوستم داری بهار واسه همینه.. » بهار لبخند می زند و می گوید: «اگه من اینجوری میبینمت، خدا میدونه تو چشم رائف چطوری دیده میشی! »

از آن طرف هم فضیلت از رائف می پرسد: «رائف تو به چه نیتی اون انگشتر رو به جیدا دادی؟ » رائف می گوید: «میخوای بگی به نیتی یا به چه جرئتی؟ » فضیلت می گوید: «این یعنی چی پسرم؟ » رائف می گوید: «میخوای بگی بدون این که یه نگاه به وضعیت خودت بکنی چطور تونستی به یه زن خوشگل، جوون و پر از شور و نشاط همچین هدیه ای بدی. » فضیلت می گوید: « من فقط خواستم بدونم نیتت چی بوده، به عنوان یه هدیه دوستانه یا این که جنبه احساسی هم داشت؟ » رائف می گوید: «قبلا سوال هایی که جوابش رو میدونستی نمیپرسیدی… » عارف در مورد این که دادگاه آردا هفته دیگر است به بهار می گوید. اما اضافه می کند:« من چون نمیتونم ناراحتی جیدا رو ببینم. خودت بهش بگو بهار. » بهار با این که برایش خیلی سخت است قبول می کند. او به خانه جیدا می رود و وقتی دهنش را باز می کند تا در مورد آردا و دادگاه صحبت کند، جیدا فورا می گوید:« امروز نمیخوام در این مورد حرفی بزنیم بهار. نمیخوام حالم گرفته شه. » کمی بعد عارف به سمت خانه جیدا می آید تا ببیند حالش چطور است که وقتی بهار در را با چشمان گریان باز می کند، عارف فکر می کند حتما بهار قضیه را گفته است. او با ناراحتی به جیدا می گوید: «جیدا یه راهی براش پیدا میکنیم. ناراحت نباش… » بهار به او اشاره می کند که چیزی نگفته و بعد وقتی می بیند عارف چیزی نفهمیده می گوید: «عارف ما داشتیم به خاطر فیلم گریه میکردیم! من چیزی به جیدا نگفتم! »

جیدا عارف را هم داخل می کشد تا ببیند قضیه چیست. بعد این که جیدا می فهمد دادگاه آردا همین نزدیکی ها است، بیشتر گریه می کند و همان موقع هم امره همراه ساتیلمیش به خانه او می آیند. ساتیلمیش هدیه سال نویی که برای مادرش گرفته را به او می دهد. اما جیدا با چشمان اشک آلود آن را گوشه ای می گذارد و به امره می گوید: «امره من چطور میتونم خوشحال باشم؟ دادگاه آردای من همین هفته ست. اگه اونا آردا رو از من بگیرن من میمیرم…. » امره می گوید: «جیدا من یادم رفت بگم دادگاه به خاطر کارت شناسایی آردا ست نه حضانتش! » جیدا می گوید: «اینو چرا زودتر نگفتی؟ تو نمیدونی آردا همه دنیای منه؟ » ساتیلمیش ناراحت می شود و جیدا که متوجه حرفش شده او را هم در آغوش می گیرد و می گوید: «من جز دوتا پسرم کیو دارم تو این دنیا… » و از امره می خواهد تا ساتیلمیش چند روزی پیش او بماند. قیسمت به خانه می رود که می بیند همه جا خانه اش لباس هایی که همراه جم برای بچه شان خریده بودند پخش و پلا شده است. او به سمت اتاق پذیرایی می رود که می بیند جم در حالی که جوراب کوچک بچه را توی مشتش گرفته، چشمانش را بسته و اشک می ریزد. جم با دیدن قیسمت می گوید: «من خسته شدم… بیا بریم قسمت.. بیا بریم هرجا که شد و همه اینارو پشت سر بذاریم… » قیسمت کنارش می رود و جم سرش را روی پاهای قیسمت می گذارد و گریه می کند و می گوید: «من هنوزم دوستت دارم… » و این را چند بار تکرار می کند. قیسمت موهای او را نوازش می کند و به آرامی می گوید: «منم..» بهار به خانه فضیلت می رود و وقتی رائف و بهار در اتاق تنها می شوند، رائف می پرسد: «کسی توی زندگی جیدا هست؟ کسی هست که دوستش داشته باشه؟ به خاطر همون انگشتر رو قبول نکرد یا به خاطر وضعیت منه؟ » بهار که از سوال او جا خورده، می گوید اینطور نیست و تا می خواهد جواب او را بدهد، فضیلت از راه می رسد و بهار هم سکوت می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا