خلاصه داستان قسمت ۲۵۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۵۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۲۵۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۲۵۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۲۵۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

ایلماز با شنیدن اینکه عدنان پسر اوست، شوکه شده و تمام لحظاتی که عدنان را دیده بود به خاطر می آورد. او به شدت از زلیخا به خاطر اینکه موضوع را به او نگفته بود عصبانی می شود و میخواهد سراغ دمیر برود. زلیخا با خواهش و التماس میخواهد جلوی او را بگیرد. او به ایلماز توضیح میدهد که به خاطر اذیت ها و تهدیدهای دمیر، نمی‌توانست موضوع را به او بگوید. ایلماز وقتی می فهمد که دمیر نیز از قضیه با خبر است، بیشتر عصبی می شود. زلیخا همه چیز را از ابتدا برای او تعریف می‌کند و می‌گوید که هولیا به خاطر باردار بودن او و عقیم بودن دمیر، او را به عقد دمیر در آورده بود. سپس علت اینکه حالا این راز را گفته است، خطر از طرف مژگان عنوان میکند و برایش تعریف می‌کند که آن شب در جنگل، او خودکشی نکرده و مژگان او را زده بود.
ایلماز با شنیدن این حرفها ناراحت و کلافه شده و نمی‌تواند خودش را کنترل کند. زلیخا که میبیند نمی‌تواند جلوی ایلماز را بگیرد، به سمت بالکن می رود و او را تهدید میکند که اگر سراغ دمیر برود و موضوع را به روی خودش بیاورد، او نیز خودش را از بالکن به پایین پرت میکند. ایلماز سعی دارد زلیخا را منصرف کند.

زلیخا از نرده ها رد می شود و قبل از پرت کردن، بچه هایش را به گولتن می سپارد. گولتن نیز با فریاد از او میخواهد که برگردد. مردم پایین بیمارستان جمع شده و این صحنه را می بینند. دمیر که به بیمارستان آمده، در راهرو این خبر را می شنود و سریع به سمت اتاق زلیخا می رود.
زلیخا خودش را به پایین پرت می کند و همان لحظه، ایلماز دست او را گرفته و نگه می‌دارد. گولتن به ایلماز کمک میکند و با هم زلیخا را بالا می کشند. هنگامی که دمیر به اتاق می آید، زلیخا می‌گوید که برای هواخوری به تراس رفته بود که سرش گیج می رود و به سمت پایین پرت می شود. گولتن نیز تایید میکند و میگوید همان لحظه ایلماز که آنجا بوده، زلیخا را نجات داده است. مژگان نیز دم اتاق می آید. دمیر از ایلماز تشکر میکند. ایلماز از اتاق بیرون می رود.
مژگان پشت سر ایلماز رفته و علت خودکشی زلیخا را می پرسد. ایلماز که خودش را کنترل کرده می‌کند، می‌گوید که خبر ندارد. سپس می رود.

زلیخا در اتاق استراحت میکند. دمیر گولتن را بیرون صدا زده و از او اصل قضیه را می پرسد. گولتن به ناچار قسم میخورد که حقیقت همین بوده است.
ایلماز با چشمانی اشک آلود سوار ماشین شده و در جاده می رود. او وسط راه ماشین را نگه می‌دارد و پیاده می شود و با تمام وجود اسم عدنان را فریاد می زند و به او فکر میکند.
او سپس به خانه دمیر می رود و از دور ، هولیا را زیر نظر دارد و با نفرت به او نگاه میکند. هولیا به اسطبل می رود و ایلماز از دور با اسلحه او را نشانه میگیرد. همان لحظه عدنان وارد اسطبل می شود و هولیا او را بغل میکند. ایلماز اسلحه خود را پایین می آورد.
تکین و چتین در کارخانه هستند. فکرت، همان مردی که از استانبول آمده است، از مقابل کارخانه به آرامی رد می شود. چتین با شک به او نگاه میکند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا