خلاصه داستان قسمت ۲۵۶ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۵۶ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که ۲۵۶ قسمت سریال ترکی زن (کادین) تاکنون پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۵۶ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۵۶ سریال ترکی زن (کادین)

بهار از امره به خاطر رفتار شیرین معذرت خواهی می کند اما امره می گوید: «مالمون ضرر ببینه بهتر از اینه که جونمون ضرر ببینه… » بعد هم امره از بهار می خواهد تا بچه ها همراه او و ساتیلمیش به خانه ی آنها بیایند. بچه ها هم با اصرار مادرشان را راضی می کنند. وقتی شیرین با عصبانیت به خانه می رسد، انور متوجه می شود که خیلی عصبانی است و دلیلش را می پرسد. شیرین می گوید: «استعفا دادم! فهمیدی؟! » انور می گوید: «این چه طرز صحبته؟» شیرین که همیشه دنبال مقصر است با عصبانیت می گوید: «به خاطر شما بود که من هیچ جایی نتونستم قبول بشم! » انور با عصبانیت می گوید: «مزخرف نگو! از بس مردم رو اذیت کردی باعث شدی زندگیت نابود شه! » شیرین می گوید: «اگه تو آغوشتو به بهار باز نمیکردی امروز مادرم نمره بود و خونمون هم نسوخته بود! همش تقصیر توئه! » وقتی نیسان و دوروک و ساتیلمیش به خانه و اتاق ساتیلمیش می روند، تصمیم می گیرند بازی بکنند. ساتیلمیش فکری می کند و پیشنهاد بازی جرئت حقیقت را می دهد! او قصدش از این بازی این است که بتواند نیسان را بهتر بشناسد و در اولین سوال می پرسد: «تو دوست پسر داری؟ » نیسان خجالت می کشد و جواب منفی می دهد. بعد ساتیلمیش از دوروک می پرسد: «تا حالا بدترین کتکی که خوردی کی بوده؟ » دوروک تعجب کرده و می گوید: «من تا حالا کتک نخوردم. » ساتیلمیش به یاد کتک های پدر قبلی اش با کمربند می افتد و کمی حالش گرفته می شود.

وقتی بهار به خانه فضیلت می رود، فضیلت کمی بعد از او می پرسد: «بین جیدا و رائف چیزی هست؟ » بهار سکوت می کند و فضیلت می گوید: «من خودم همه چیزو میبینم… فقط کنجکاوم بدونم جیدا چرا اون انگشترو قبول نکرد؟ به خاطر شرایط رائف بود؟ » بهار می گوید که اصلا اینطور نیست و اضافه می کند: «جیدا خودشو لایق آقا رائف نمیدونه به خاطر همین انگشتر رو قبول نکرد. » فضیلت می گوید: «شما چی؟ جیدا رو لایق رائف میدونید؟ » بهار کمی فکر می کند و می گوید: «فضیلت خانم من جیدا رو لایق همه چیز و همه کس میدونم.. اگه جیدا رو بشناسید متوجه میشید که چقدر آدم خوش قلب و حساسیه… » وقتی جیدا و رائف به کمک هم غذای ایتالیایی را آماده می کنند و سر میز می آورند، همه از غذای انها خوششان می آید.. شیرین پیش انور می رود و خودش را به مظلومیت می زند و می گوید: «بابا به حرفام گوش کن. اونا منو به ناحق و با بی ادبی از کافه بیرون کردن! » انور می گوید: «باشه گوشم با توئه بگو! » شیرین هم با حرف های مسخره سعی می کند آنها را مقصر نشان بدهد که حوصله انور سر می رود و می گوید که به اندازه کافی گوش داده و به اتاقش می رود. عارف پیش جیدا می رود و صدای ضبط شده را به جیدا نشان می دهد. جیدا عصبانی می شود و بلند می شود تا برود و حساب شیرین را برسد. عارف مانع او می شود و می گوید: «تا مطمئن نشدیم و ثابتش نکردیم به کسی هم نباید بگیمش. »

بعد می گوید: «اما من امروز رفتم بیمارستان. اتاق سارپ دوربین نداشته… حالا زندون انداختن شیرین خیلی سخت شده و باید سعیمون رو بکنیم تا تو تیمارستان بستریش کنن… » او از جیدا می خواهد تا شماره دکتر روانپزشکی که شیرین پیش او می رفت را از طریق ژاله پیدا کند. جیدا هم همین کار را می کند. اما بعد گوشی اش خاموش می شود و ژاله به انور زنگ می زند تا شماره ی دکتر را به جیدا برساند. درست وقتی که بهار هم در راهرو است، انور سر می رسد و می گوید: «جیدا ژاله بهم زنگ زد و شماره ی دکتری که شیرین پیشش میرفت رو داد. » بهار با تعجب به آنها خیره می شود که عارف می گوید: «من واسه یکی از دوستام میخواستم. » انور هم می گوید: «فکر کنم بهتر باشه دوباره شیرین رو ببرم پیش اون دکتره. » بهار تایید می کند و می گوید: «اره حالش خیلی بدتر شده! امروز تو کافه امره همه چیزو زد شکوند! » انور این را که می شنود خیلی عصبانی می شود و تصمیم می گیرد از پول خودش شیرین بردارد تا خسارت امره را به او برگرداند. او به اتاق شیرین می رود و از زیر تختش پول های او را برمیدارد. شیرین به پدرش حمله می کند تا این اجازه را به او ندهد و در این درگیری ناخونش دست انور را زخمی می کند. انور با نفرت او را کنار می زند و پول ها را به دست عارف می رساند.

عارف پیش بهار می رود و به او می گوید که قضیه جم را فهمیده و می گوید: «چرا بهم چیزی نگفتی؟ » بهار می گوید: «نمیخواستم تورو به دردسر بندازم عارف… » عارف لبخند می زند و می گوید: «همون بار اولی که دیدمت تو دردسر افتادم من… بعد از اون هم هیچ وقت از دردسر نجات پیدا نکردم و نمیخوام هم بکنم… » بهار با عشق به او چشم می دوزد و بعد به سمتش می رود و عارف را می بوسد.. عارف هم چشمانش را می بندد و او را می بوسد… هردو با خوشحالی برای لحظه ای به هم چشم می دوزند. صبح وقتی جیدا پیش عارف می رود، شیرین هم از کنار آنها رد می شود که جیدا طاقت نمی آورد و زیرلب می گوید: «ایشالا اون روز رو میبینم که افتادی زندون و داری میپوسی! » شیرین برای لحظه ای نگران می شود و می ترسد و هرجا ماشین پلیس می بیند فکر می کند که عارف حرفی زده…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا