خلاصه داستان قسمت ۲۵۷ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۵۷ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که ۲۵۷ قسمت سریال ترکی زن (کادین) تاکنون پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۵۷ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۵۷ سریال ترکی زن (کادین)

بهار با خوشحالی به انور خبر می رساند که داستانش با فضیلت قرار است به زودی چاپ بشود. انور هم از این بابت خیلی خوشحال می شود. جیدا و عارف با هم پیش قیسمت می روند تا فکری به حال شیرین بکنند. قیسمت به آنها می گوید در صورتی که دکتر شیرین و انور بهار شهادت بدهند که او برای اعضای خانواده خطر محسوب می شود می توانند او را بستری بکنند. اما عارف می گوید تا از چیزی مطمئن نشده اند نمی خواهد بهار را خبردار بکند چون ممکن است بعد از شنیدن این خبر هم نتوانند شیرین را گیر بیندازند و ان وقت بهار دیوانه می شود. در آخر جیدا از قیسمت می پرسد که آیا آردا را می تواند پیش خودش نگه دارد یا نه… قیسمت می گوید که به احتمال زیاد آردا پیش دورسون برمی گردد. جیدا خیلی ناراحت می شود و اشک می ریزد. عارف سعی می کند او را آرام کند و می گوید: «جیدا نگران نباش. یه راهی پیدا میکنیم… به هیچ وجه آردا رو بهشون نمیدیم. » جیدا خوشحال می شود و عارف را در آغوش می گیرد. رائف از جیدا می خواهد تا ناهار بیرون بروند. جیدا قبول می کند و حتی از فضیلت هم می خواهد تا همراهی شان بکند. فضیلت هم قبول می کند. آنها به رستوران شیکی می روند. ناگهان زنی فضیلت را می شناسد و به او نزدیک می شود و سلام و احوال پرسی می کند.

فضیلت هم بعد از آن رائف را معرفی می کند و وقتی می خواهد جیدا را معرفی کند کمی مکث کرده و می گوید: «ایشونم دوست دختر پسرم رائفه… » جیدا انقدر خوشحال و هیجان زده می شود که به سمت زن رفته و دست او را می بوسد! زن از رفتار او یکه می خورد و فاصله می گیرد اما رائف و فضیلت حسابی خنده شان می گیرد. به خواست قیسمت، جم همراه افرادش، دورسون را در خیابان خفت کرده و سوار ماشین می کند و برگه ی حضانت را مقابل او می گذارد تا امضا کند. دورسون ابتدا قبول نمی کند اما وقتی جم اسلحه را توی دهن او می گذارد و تهدیدش می کند، دورسون فورا حضانت آردا را امضا می کند تا به جیدا برسد. وقتی جم به قیسمت زنگ می زند و می گوید که این قضیه حل شده، قیسمت لبخند می زند و از ته دل می گوید که او را دوست دارد. همان موقع امره به اتاق او می رود و می پرسد: «چرا چند روزه خبری ازت نیست؟ » قیسمت نقس عمیقی می کشد و می گوید: «چون دیگه نمیخوام به این رابطه ادامه بدم… » امره ناراحت شده و قبول می کند… وقتی رائف از فضیلت می پرسد که چرا جیدا را دوست دختر او معرفی کرده، فضیلت می گوید: «چون واقعام جیدا دوست دختر توئه! » بعد نگاهی به جیدا می اندازد و می گوید: «اما نمیدونم تو دوست پسر جیدا باشی یا نه! » جیدا کمی خجالت می کشد و بعد از رفتن فضیلت به سمت رائف می رود . رائف او را روی پایش می نشاند و با ویلچرش خانه را دور می زند. هردو از ته دل شروع به خندیدن می کنند!

شیرین بعد از دعوایی که با انور داشته از خانه بیرون می زند. او به خانه ی بهار می رود و وقتی دوروک می گوید که مادرش خواب است، شیرین بی سر و صدا وارد خانه می شود. دوروک از پنجره پایین را نگاه می کند و می پرسد: «اون تشکو چرا اونجا انداختن؟ » شیرین فکری می کند و می گوید: «تا تو بپری روش! اگه بپری روش من میگیرمت. اصلا نترس! » دوروک قبول می کند و لبه پنجره می ایستد. شیرین هم پایین می رود و کنار تشک می ایستد و از دوروک می خواهد که از ان فاصله بپرد. دوروک چشمانش را می بندد و درست لحظه ای که خودش را رها می کند، بهار با نگرانی او را داخل می کشد. بعد هم وقتی پایین را نگاه می کند و شیرین را می بیند، با نفرت و خشم به او چشم می دوزد و با عصبانیت پایین رفته و دنبال شیرین می دود. بهار به شیرین می رسد و او را زیر مشت و لگد می گیرد. انور و جیدا از راه می رسند و مانع بهار می شوند اما بهار فریاد می زند: «اون میخواست دوروک رو بکشه… میخواست جون منو بگیره.. .» و گریه می کند. شیرین هم با دردی که در بدن دارد پا به فرار می گذارد. بهار با ناراحتی بچه هایش را در آغوش گرفته. انور هم کنار او نشسته و به حال شیرین افسوس می خورد. عارف از راه می رسد و با نگرانی به بهار چشم می دوزد. بعد از جیدا می خواهد بچه ها را به خانه خودش ببرد چون مسئله مهمی دارد تا به انور و بهار بگوید. او کمی مکث می کند و بعد صدای ضبط شده ی شیرین را برایشان باز می کند… بهار در بهت و ناباوری به نقطه ای خیره می شود…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا