خلاصه داستان قسمت ۲۵۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۵۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۲۵۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۲۵۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۲۵۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

آخر شب، هولیا سر قرار همیشگی با تکین می رود. او با گریه و ناراحتی برای تکین درد دل میکند و از سختی هایی میگوید که به خاطر دمیر تحمل کرده بود، اما حالا دمیر اینگونه جواب او را داد و سراغ سودا رفته است. تکین سعی دارد او را دلداری بدهد.
ایلماز به عمارت کوچک می رود و زلیخا پنهانی به دیدن او می رود. ایلماز می‌گوید که طبق نقشه عمل کرده و به مژگان گفته است که از کار او خبر دارد، و مژگان نیز طبق پیشبینی زلیخا انکار کرده است و ایلماز نیز حرف مژگان را به ظاهر باور کرده است تا اعتماد او را جلب کند‌. زلیخا می‌گوید که با این کار، مژگان دیگر به زلیخا کاری ندارد و در صدد آسیب زدن به او نخواهد بود، تا آنها بتوانند فرار کنند.
روز بعد، هولیا دستور میدهد که تابلوی این عدنان یامان را از روی سر در شرکت بردارند و نام خودش را به عنوان اسم شرکت نصب میکند. دمیر به شرکت آمده و با دیدن این صحنه عصبی می شود.
صباح الدین به خانه پیش زلیخا می رود. زلیخا می‌گوید که امروز به خاطر دعوای بین هولیا و دمیر، نمی‌تواند در مراسم عقد صباح الدین و ژولیده شرکت کند و از این قضیه ناراحت است. صباح الدین می‌گوید که او را درک میکند و هرزمان که بخواهد میتواند با بچه ها به آنکارا پیش آنها بروند.

وکیل پیش تکین می آید و می‌گوید که پرونده تغییر فامیلی ایلماز را باز کرده است تا اسم او به صورت رسمی به شناسنامه تکین برود.
فسون و دوستانش به کلوپ شهر می روند. او تدارکات مراسم جشن عقد صباح الدین را میبیند و به خانه شرمین می رود و این خبر را میدهد. شرمین به شدت عصبی شده و با داد و فریاد، به صباح الدین و ژولیده لعنت می‌فرستد. فسون سعی دارد او را آرام کند و از او میخواهد که شب کار احمقانه ای نکند.
شب، گولتن و چتین به سینما می روند. آنها هنگام برگشت در مورد ازدواج خودشان صبحت میکنند و چتین میگوید که میخواهند زودتر به خواستگاری بیایند. در خانه غفور هنوز فکرش درگیر ماجرای قتل خطیب است. ثانیه از رفتارهای غیر عادی او کلافه شده است.
چتین بعد از رساندن گولتن، دوباره ماشین فکرت را میبیند و این بار او را تعقیب می‌کند. فکرت به هتل می رود. چتین به خانه تکین می رود و خبر میدهد که یک نفر مشکوک که آنها را زیر نظر دارد، به هتل رفته است. تکین به ایلماز می‌گوید که در شرکت کاری پیش آمده و از آنها میخواهد که خودشان به مراسم عقد بروند. سپس به همراه چتین به هتل می رود.

چتین و تکین وارد هتل شده و مسلح به اتاق فکرت می روند. تکین با تهدید از فکرت سوال میکند که برای چه به آنجا آمده و با آنها چه کار دارد. فکرت به تکین می‌گوید که او فکرت، پسر موسی و برادر زاده تنی تکین است. تکین با شنیدن این حرف جا میخورد و از اینکه برادرزاده خودش را بعد از سالها پیدا کرده است، خوشحال می شود.
دمیر به همراه سودا به مراسم عقد صباح الدین می رود. شرمین به آنجا می رود و از دور مراسم را تماشا میکند و میخواهد هر طور که شده مراسم را به هم بزند. او با دیدن دمیر و سودا، سریع به خانه پیش هولیا می رود و به او خبر میدهد که دمیر با سودا آمده است. هولیا عصبانی می شود و سریع به سمت کلوپ شهر می رود.
دمیر در کلوپ شهر، بین مهمانها شروع به سخنرانی میکند و میگوید زنی که همرا اوست، معشوقه پدرش بوده است و امانت او است. او می‌گوید که ازدواج مادرش و عدنان سالها بود که تمام شده بود و آنها فقط در ظاهر زن و شوهر بودند، و سودا در محضر خدا زن عدنان شده بود و در واقع او باید فامیلی یامان را می‌داشت. هولیا با شنیدن این حرفها به شدت عصبی می شود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا