خلاصه داستان قسمت ۲۵ فصل چهارم سریال از سرنوشت از شبکه دو

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۵ فصل چهارم سریال از سرنوشت را برای دوستداران این سریال قرار داده‌ایم. این سریال پرطرفدار هرشب ساعت ۲۱:۱۵ در شب های ماه مبارک رمضان از شبکه دو سیما پخش می شود. سریال از سرنوشت یکی از مجموعه های جذاب و مخاطب پسند یک دهه اخیر صدا و سیما بوده است که مورد استقبال مردم قرار گرفته. بازیگران این فصل از سریال عبازتنداز؛ حسین پاکدل، دارا حیایی، کیسان دیباج، فاطمه بهارمست، مجید واشقانی، لیلا بلوکات، ساناز سعیدی، سولماز غنی، نگین صدق گویا، سیدمهرداد ضیایی و مائده طهماسبی و… .

قسمت ۲۵ فصل چهارم سریال از سرنوشت
قسمت ۲۵ فصل چهارم سریال از سرنوشت

قسمت ۲۵ فصل چهارم سریال از سرنوشت

مهندس خاکپور به هاشم میگه پرسیدم که میتونی آرام را خوشبخت کنی یا نه؟ او که تعجب کرده بهش میگه به جان شما حس بین من و آرام خانم مثل خواهر برادرست! من آرام را مثل خواهرم دوست دارم. مهندس خاکپور به هاشم می‌گه آرام یه مشکلی داره اونم اینه که به عزیزانش زیاد اهمیت میده که وقتی ازشون دور میشه سیستم عصبیش میریزه بهم و مختل میشه در حدی که کورتون لازم میشه. مهندس خاکپور ادامه میده و میگه وقتی آرام از عزیزش، اسبش گذشته تا به تو کمک کنه یعنی تو واسش عزیزی و دوست داره. از حس آرام به تو مطمئنم می خوام ببینم که تو هم بهش حسی که داری یا نه از نظر تو هم مطمئنم میخوام از طرف تو مطمئن بشم! هاشم تو فکر فرو میره. شاهین به دکتر رفته تا گچ دستش را ببرد و فیلم میگیره برای مینو میفرسته. مینو باهاش تماس تصویری میگیره و میگه حالت خوبه؟ خیلی درد داشت؟ شاهین میگه نه به اندازه نبودن تو!

وقتی تو نیستی یعنی با من اینکارو داری می کنی مینو بهش میگه دست خودم که نیست اگه به من بود هر لحظه میومدم پیشت الان اعتصاب غذا کردم و هیچی نمیخورم شاید به خودشون بیان. شاهین بهش میگه این کارها یعنی چی؟ چرا داری بچه بازی در میاری؟ اگه غذا نخوری منم هیچی نمیخورم! مینو قبول میکنه که از سری بعد غذا خوردنش را ادامه بده. شاهین بهش میگه تا چند وقت دیگه همیشه با همیم. مینو میگه یعنی چی؟ معجزه شده؟ شاهین میگه نه به مامانم گفتم موتورمو بفروشه وقتی پولو برام بزنه بلیط می گیریم و میریم و به مینو پیشنهاد میده تا با همدیگه فرار کنند. مینو مخالفت میکنه و میگه من نمیتونم همچین کاری بکنم من ته تهش اعتصاب غذا کنم دیگه نمی تونم اونا رو بپیچونم و با تو فرار کنم تا زمانی که اونا رضایت ندادن تا باهم ازدواج کنیم وضع همینه. شب نازنین مادر فتح الله شام درست کرده و در حال آماده کردن تدارکاته وقتی فتح الله به خانه میره بهش میگه این همه غذا واسه چیه  دو نفر که بیشتر نیستیم!

مادرش بهش میگه مهمان داریم. فتح الله اول فکر میکنه بچه هایش را گفته بیان اما همان موقع زنگ آیفون به صدا در میاد و فتح الله با دیدن مهتاب و کیان جا میخوره و به مادرش میگه حداقل بهم میگفتین! مادرش میگه بلاخره رفتی غذا خوردی باید پس بدی دیگه‌ فتح‌الله آنها غذاشونو می‌خورن و نازنین در یک فرصت پیش آمده از مهتاب میپرسه که چرا ازدواج نکرده مهتاب میگه انقدر اتفاق افتاده واسم که چشمم ترسیده ولی نازنین او را راضی میکنه و میگه آدمها با همدیگه فرق میکنن. هاشم در اتاقش نشسته و برفک های تلویزیون نگاه میکنه و حسابی تو فکر رفته. دهشت به سهراب میگه برو پیش هاشم و ببین چشه! سهراب وقتی پیش هاشم میره و ازش میپرسه که چه اتفاقی افتاده؟ چرا اینجا اینقدر تاریکه؟ هاشم میگه تا حالا شده آب یخ بخوری و جیگرت حال بیاد بعد همون آب بپره تو گلوت و حالتو بد کنه؟ سهراب میگه آره ولی چه ربطی به حال تو داره؟ هاشم میگه امروز منم همینجوری شدم صبح حالم خیلی خوب به خاطر اتفاقی که افتاد اما مهندس خاکپور گفت برم اصطبل حرف بزنه باهام و اونجا چیزی گفت که حالم گرفته شد و اون آبه پرید تو گلوم. سهراب میپرسه چی شده؟

او میگه آرام درگیرم شده سهراب باور نمیکنه و میخنده هاشم میگه مگه من جوک گفتم؟ مگه من چمه؟ سپس به جون خود سهراب و نغمه قسم میخوره که داره حقیقتو میگه و مبگه مهندس خاکپور ازم خواستگاری کرده. سهراب حسابی جا میخوره بهش میگه چه جوری میشه؟ اینجوری آخه؟ هاشم میگه تازه آرامم مریضه انگاری اعصابش میریزه به هم تا حدی که یه بار تا حد مرگ هم رفته. سهراب میگه پس مشکلت کجاست؟ خیلی خوبه که! البته قطعاً یه چیزی تو سرش خورده که از تو خوشش اومده اما حالا که اینجوری شده زندگیت جمع و جور میشه و سر و سامون میگیری خوبه که! هاشم میگه پس نغمه چی؟ سهراب او را دعوا میکنه که چرا داری به نغمه فکر می کنی؟ اون دیگه شوهر داره! اون نشسته داره به سیسمونی بچه فکر میکنه تو اینجا نشستی پی اس بازی می کنی و با خاطراتت زندگی می کنی! من موندم که چرا داری با زندگیت بازی می کنی؟ خدا بهت نگاه کرده و یه همچین زن و پدرزن خوبی سر راهت قرار داده نمیدونم چرا زانوی غم بغل گرفتی؟

سپس ازش می خواد تا بیشتر فکر کنه. شب هاشم وقتی میخوابه خواب میبینه که در یک مکانی که همه جا خراب شده صدای گریه نغمه را می‌شنود که هر چی میگرده او پیدا نمیکنه سپس چشمش به دهشت میافته و ازش میپرسه که نغمه کجاست؟ او به طرف نغمه اشاره میکنه هاشم خودشو پیش او میرسونه و بهش میگه که چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ نغمه با گریه بهش میگه بچه منو کشتی! چرا بچم کشتی؟ هاشم گریه میکنه و میگه من نکشتم و هیچ کاری نکردم و از خواب بیدار میشه که دهشت را کنار خودش میبینه. هاشم کلافه میشه و با خودش میگه چی از جون من میخوای نغمه؟ صبح و شبو از من گرفتی حالا دیگه چرا میای تو خوابم؟ دهشت بهش میگه که خواب چی دیدی؟ هاشم براش تعریف میکنه که من بودم نغمه بود و دنبال بچه می گشت و به من میگفت چرا کشتیش؟

دهشت میگه آخی بچه هم داشتی؟ هاشم با کلافگی میگه چی میگی؟ دهشت من بچه دارم؟ سپس دهشت بهش میگه تعبیرش اینه که باهات حرف نگفته داره میخواد که خبر خوبی بهت بده. هاشم میگه می خوام صد سال سیاه خبر خوب نده حتما میخواد خبر بچه دار شدنشو بهم بده! سپس یادش میاد وقتی تو بیمارستان بود بهش گفته بودند که خاله پوری آدرس گرفته تا بیاد پیشش اما خبری از خاله پوری نشد. دهشت بهش میگه یه دختری من اطراف اتاقت دیدم اما نمی دونم که نغمه بود یا نه هاشم عکسو بهش نشون میده که دهشت میگه خودش بود هاشم ازش میپرسه تو مطمئنی؟ او تایید میکنه و میگه آره خودش بود مطمئنم. هاشم با خودش میگه آخی نگرانم شده بود…

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال از سرنوشت ۴ + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا