خلاصه داستان قسمت ۲۶۰ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۶۰ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که ۲۵۹ قسمت سریال ترکی زن (کادین) تاکنون پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۶۰ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۶۰ سریال ترکی زن (کادین)

عارف بین این درگیری ها به بهار می گوید: «یکی که خیلی دوستش دارم آرزو کرده بود من برگردم دانشگاه، امروز میرم ثبت نام کنم… » بهار خیلی خوشحال می شود و او را در آغوش می گیرد و می گوید: «هیچی اندازه این خبر نمیتونست انقدر منو خوشحال کنه… » در یک فیلم کلاسیک که رائف مشغول نگاه کردن آن است، مرد برای خواستگاری از زن جلوی او زانو می زند. جیدا با ذوق به فضیلت می گوید: «شوهر توام همچین کاری کرد؟ خیلی رمانتیکه این حرکت… » عارف نگاهی به جیدا می اندازد و جیدا متوجه وضعیت شده و با دستپاچگی می گوید: «اما خب لازم نیست! » و به آشپزخانه برمی گردد. بهار به خانه فضیلت می آید تا کارشان را ادامه بدهند. فضیلت از او می خواهد به انتشاراتی بروند تا جلد کتاب را انتخاب کنند. در راه، فضیلت متوجه حال گرفته ی بهار می شود و دلیلش را می پرسد. بهار با ناراحتی می گوید: «راستش اینم باید به کتاب اضافه کنیم برای همین بی معنیه از شما مخفیش کنم… » و زیر گریه می زند و قضیه کشته شدن سارپ به دست شیرین را برای او تعریف می کند و می گوید: «تمام مدت من به خاطر این که سارپ منو دوباره تنها گذاشت از دستش عصبانی بودم اما این شیرین بود که اون رو از من گرفت… » فضیلت ناراحت می شود و سعی می کند او را تسلی بدهد.

در انتشاراتی، وقتی ناشر، طرح های جلد کتاب را مقابل بهار و فضیلت می گذارد، بهار جا می خورد و می گوید: «اما اینجا جای نویسنده که فضیلت خانمه اسم من نوشته شده. » فضیلت می گوید: «نه. نویسنده خود شمایین. من اصلا جمله های شمارو عوض نکردم… برای همین تصمیم گرفتم ویراستار این کتاب باشم… » بهار خیلی خوشحال می شود و در آخر یکی از جلدها را که روی آن عکس خودش همراه نیسان و دوروک است را انتخاب می کند. بهار و فضیلت به خانه برمی گردند و رائف پیشنهاد می دهد تا به خاطر این کتاب جدید دور هم جشن بگیرند و از جیدا می خواهد شامپاین را بیاورد. وقتی جیدا از اتاق خارج می شود و بهار و فضیلت هم دنبال او می روند، ناگهان رائف از روی ویلچر می افتد. فضیلت و بهار به سمت او می روند و هر کدام از یک سمت بازوی او را می چسبند، رائف در حالتی که زانویش روی زمین است از انها می خواهد بایستند و بعد وقتی جیدا می آید، انگشتر را از جیبش بیرون می آورد و به سمت جیدا می گیرد. جیدا جا می خورد و در حالی که اشک خوشحالی می ریزد پیشنهاد او را قبول می کند و رائف را در آغوش می گیرد. بهار و فضیلت هم به خاطر این خیلی خوشحال می شوند.

هوا تاریک شده که شیرین با گریه و التماس به انور زنگ می زند و از او می خواهد بقیه پول را برایش ببرد تا او بتواند از انجا برود و زندگی دیگری برای خودش بسازد. انور با دلسوزی قبول می کند. او بدون این که به کسی خبر بدهد به دیدن شیرین می رود و پاکت پول را به سمتش می گیرد اما می گوید: «شیرین تا قبل از گفتن همه چیز نمیتونی اینو ازم بگیری… » شیرین قبول می کند و انور دستان او را در دست می گیرد و می گوید: «تو هرکاری هم کرده باشی دختر کوچیک منی… خواستم اینو بدونی… » بعد می پرسد: «تو واقعا سارپ رو کشتی؟ » شیرین کمی مکث می کند اما بعد خیلی راحت می گوید: «آره کشتم. چون باید این کارو میکردم. وقتی تو اتاق بودم، پرستار چرا باید میگفت که اگه سرم سارپ دستکاری بشه اون میمیره؟! این یه علامت بود که از من بخواد کار سارپ رو تموم کنم.. » انور با ناراحتی می پرسد: «چرا دخترم؟ » شیرین می گوید: «ِمیخواستم بهار درد بکشه. اون زندگی منو نابود کرد. مامانم و تو و سارپ رو به خاطر اون از دست دادم… » انور به آرامی گریه می کند و بعد می پرسد: «میدونم از بهار متنفری اما چرا سعی کردی دوروک رو از پنجره پایین پرت کنی؟ » شیرین می گوید: «میخواستم بمیره… یعنی فکر کن بابا، برای بهار اتفاقی ترسناکتر از این نمیتونه وجود داشته باشه. » انور فقط با ناراحتی به او خیره می شود و بعد پاکت پول را به او می دهد. شیرین لبخند می زند و پدرش را در آغوش می گیرد و می گوید که چقدر دوستش دارد. انور هم با ناراحتی او را چند بار در آغوش می گیرد… وقتی شیرین از متل خارج می شود، افراد پلیس او را به جرم کشتن سارپ و اقدام به کشتن دوروک دستگیرش می کنند. شیرین جیغ می کشد و با التماس پدرش را صدا می زند تا کمکش کند. انور با غصه رفتن او را تماشا می کند. یکی از افراد پلیس به سمت انور می رود و دستگاه شنود را از داخل جیب او بیرون می آورد. قیسمت هم بعد از انجام این کار، همراه جم راهی می شود…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا