خلاصه داستان قسمت ۲۶۱ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۶۱ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که ۲۶۱ قسمت سریال ترکی زن (کادین) تاکنون پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۶۱ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۶۱ سریال ترکی زن (کادین)

بهار رو به جمعیت زیادی از طرفداران کتابش می کند و با بغض و خوشحالی می گوید :«وقتی برای اولین بار توی عمرم یه شخص خیلی مهم بهم گفت که باید داستان زندگیم رو برای بقیه تعریف کنم، خیلی تعجب کردم. چون من چیزی برای تعریف کردن نداشتم. من یه زن معمولی ام. برام عجیب بود وقتی بقیه مادرها یه گوشه نشستن من بیام بگم موفق شدم. ولی اون شخص بهم گفت باید داستانت رو برای بقیه تعریف کنی نه برای این که بگی من موفق شدم، برای این که بگی تو هم میتونی موفق بشی… » و به فضیلت خانم که در صندلی اول همراه بقیه خانواده اش نشسته لبخند می زند. شیرین در فضای سبزی نشسته و کتاب بهار را در دست دارد و مشغول خواندن آن است. پسری کنارش می نشیند و خیلی آرام می گوید: «حرف زدم گفت میتونین بیاین. فردا منتظرمونه. برای این که فردا اونجا باشیم باید امشب راه بیفتیم. چون خیلی طول میکشه برسیم. » شیرین می گوید: «باشه… » و از او به خاطر این که کمکش می کند تشکر می کند. همان موقع، زن پرستار اسم پسر را فریاد می زند و دنبالش می افتد تا او را برای خوردن قرص هایش ببرد. اسماعیل تند تند می گوید: «با کاپیتان کورک حرف زدم. باهاش حرف زدم. میاد اینجا و مارو از این سیاره مسخره میبره. » شیرین کلافه به خواندن کتاب ادامه می دهد.

جیدا پیش انور است و از او خواهشی دارد. انور به فکر فرو می رود و هنوز تصمیم نگرفته. همان موقع بهار در خانه را می زند و جیدا از دیدن او کمی هول می شود. بهار چندتا از چاپ جدید کتابش را برای انور آورده تا به دوست و آشنا بدهد. وقتی جیدا می پرسد: «چاپ چندمه؟ » بهار با هیجان می گوید: «۱۸م! » و بعد هم آماده می شود تا با فضیلت جایی برود. عارف او را در راه پله می بیند و با دیدنش لبخند می زند و می گوید که خیلی زیبا شده است… دوروک در مینی بوس مدرسه، از نیسان می خواهد تا یک بار دیگر جمله ای که باید برای روز خواستگاری بگوید را تکرار کند تا یادش بماند. فضیلت و رائف از جیدا می خواهند تا برای خرید لباس عروسی بروند. جیدا می گوید: «ولی آخه شما هنوز از من خواستگاری نکردین. » رائف می گوید: «آخه تو گفتی هنوز هم با مامانت قهری. » جیدا می گوید: «از بابابزرگ دیگه! همین جمعه بیاین خواستگاریم! » آنها هم قبول می کنند و بعد جیدا می گوید: «لباس عروس نمیخواد. خرج اضافه س. من از عروسیم با پیامی لباس عروس دارم! » قضیلت و رائف هردو جا می خورند و قضیه را می پرسند. جیدا می گوید که مفصل است و بعدا تعریف خواهد کرد! یکی از تهیه کنندگان به بهار پیشنهاد داده تا کتابش را سریال کند. بهار با مشورت فضیلت قبول می کند و مبلغ زیادی به خاطر آن دریافت می کند.

شب جیدا به بهار می گوید که فردا قرار است به خانه ویلایی رائف بروند و از عارف و او هم می خواهد همراهی شان کنند. انور با گفتن این که خودش از بچه ها مراقبت خواهد کرد آنها را راضی می کند. وقتی آنها به خانه ویلایی که بالای تپه است می رسند، از زیبایی آنجا حیرت می کنند و حالشان خوب می شود. ساتیلمیش سعی می کند به آردا یاد بدهد که بگوید: مامان! تا جیدا را خوشحال کند. کمی بعد که نیسان و دوروک هم پیش آنها می نشینند، ساتیلمیش از تصمیمش به آنها می گوید. دوروک می گوید: «شاید تو دلش میگه. » بعد نیسان و دوروک هم به ساتیلمیش کمک می کنند و هربار کلمه مامان را تکرار می کنند تا او هم بالاخره آن را به زبان بیاورد. رائف در ویلا از عارف می پرسد که پیامی کیست؟! عارف نگاهی به جیدا می اندازد و از او می خواهد خودش این را توضیح بدهد. جیدا به سمت رائف می رود و می گوید: «تو چرا از خودم نمیپرسی! من با پیامی به خواست حکمت یه ازدواج ساختگی کردم. چون زنش ممکن بود بو ببره من با حکمت دوستم و بد میشد! » رائف این ها را که می شنود از جیدا می خواهد دیگر در مورد گذشته ی پربارش صحبت نکند. جیدا خنده اش می گیرد و زیرلب می گوید: «اینم که غیرتی از آب دراومد! »

شب رائف به بقیه خبر می دهد که به خاطر بارش باران نمی توانند امشب را به استانبول برگردند و باید همانجا بمانند. بهار کمی نگران بچه ها می شود اما به خاطر این که انور مراقبشان است خیالش راحت می شود. رائف با شیطنت از جیدا می خواهد تا شب را با هم در یک اتاق بخوابند، جیدا قبول نمی کند و همراه بهار وارد اتاقی می شوند اما نصفه شب هردو با دیدن مار، جیغ می زنند. عارف و رائف هم بدتر از انها از مار می ترسند و به خاطر همین هر چهارنفرشان روی کاناپه نزدیک شومینه کنار یکدیگر خوابشان می برد. صبح بهار در حالی که در آغوش عارف است چشمانش را باز می کند و با لبخند به او خیره می شود. عارف هم چشمانش را باز می کند و هردو برای هواخوری بیرون می روند. عارف لبخند می زند و می گوید: «پیشنهاد ازدواج رائف خیلی خوب بود! » و خودش هم روی زانو خم می شود. بهار جا می خورد و کمی هول می کند. عارف خنده اش می گیرد و شروع به بستن بند کفشش می کند! بهار از این که فکر میکرده عارف قصد دارد از او خواستگاری کند خجالت زده می شود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا