خلاصه داستان قسمت ۲۶۲ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۶۲ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که ۲۶۲ قسمت سریال ترکی زن (کادین) تاکنون پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۶۲ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۶۲ سریال ترکی زن (کادین)

نیسان از انور می پرسد: «فامیلی آبجی جیدا بعد از ازدواج چی میشه؟ » انور می گوید: «آشچی اغلو. » دوروک می پرسد: «چرا باید فامیلیشو عوض کنه؟ » نیسان می گوید: «دخترا بعد از ازدواج فامیلی شوهرشون رو برمیدارن. » انور می گوید: «تا فامیلی همه خانواده یکی باشه. » دوروک که ذهنش درگیر شده به فکر فرو می رود. وقتی جیدا و بهار مشغول تدارک دیدن برای شب هستند، عارف هم در کافه با یکی از همکلاسی هایش مشغول درس خواندن است. دوروک و نیسان از مادرشان می خواند تا برای شب لباس خیلی قشنگی بپوشد. کمی بعد دوروک می گوید: «مامان وقتی من بزرگ شم هم آبجی جیدا با من ازدواج میکنه. » بهار خنده اش می گیرد و می گوید: «آبجی جیدا، همیشه آبجی جیدای تو میمونه و تورو خیلی دوست خواهد داشت. » بهار یاد چیزی می افتد و با ذوق زیاد هدیه ای که برای جیدا خریده را به او می دهد. او برای امشب یک لباس زیبای قرمز رنگ خریده که جیدا را از همیشه زیباتر می کند. جیدا خیلی خوشحال می شود و هیجان زده می شود. بهار هم برای خودش لباس آبی زیبایی خریده که بچه ها با دیدنش چشمانشان برق می زند و می گویند که خیلی خوشگل شده است. انور موقع خروج از خانه، به عکس خدیجه چشم می دوزد و با بغض عکس او را نوازش می کند.

شب که همه دور هم برای خواستگاری جمع شده اند، انور به روی بهار لبخندی میزند و بعد رو به بچه ها می کند و می گوید: «نیسان جون و دوروک جون، ما مادر یکی یدونه تون بهار رو برای پسر خوش قلبمون عارف میخوایم. » بهار جا می خورد و بعض و خنده اش فاطی میشود. همه که از این موضوع با خبر بوده اند به لبخند به او چشم می دوزند. نیسان می پرسد: «مامان تو هم داداش عارفو میخوای؟ » بهار می گوید: «میخوام… » دوروک جمله ای را که باید حفظ میکرد را می گوید: «حالا که جوون ها همدیگه رو پسندیدن و دوست دارن، در این وضعیت ما هم باید به این کار رضایت بدیم. دادیم رفت! » همه با خوشحالی دست می زنند و بعد از آن فضیلت هم جیدا را خواستگاری می کند. بعد هم حلقه ها را دست جوان ها می کنند و انور رو به آنها می گوید: «به عنوان بزرگ خانواده تون خیلی دوست داشتم راز یه ازدواج موفق رو بهتون میدادم… اگه وقتی غمگین هستید، همسرتون دستتون رو میگیره این خوشبختیه. اگه روزای بد کنارمون میمیونه این خوشبختیه… بوسه ای که یهویی روی گونه تون میشینه و دستی که نوازشتون میکنه… یعنی اگه خوشبختی رو میخواید متوجه این لحظات باشید… » همه با لبخند به انور چشم می دوزند و بعد هم بقیه شبب را دور هم جشن می گیرند.

جیدا همراه ساتیلمیش و آردا در خانه ی فضیلت هستند. فضیلت از بودن آنها در خانه لذت می برد و خوشحال است. وقتی عارف در مورد ازدواجش با بهار به یوسف می گوید، یوسف می گوید: «خوبه! بهار دختر خوبیه! اون همه پول دراورد و مشهور شد! » عارف از این که بالاخره او بهار را تایید کرد پوزخند می زند. بهار و عارف و انور و بچه ها صبحانه دور هم هستند. دوروک می پرسد: «مامان تو ازدواج کنی فامیلیت با ما یکی نمیشه؟ » بهار نگاهی به عارف می اندازد و عارف می گوید: «دوروک جون مادرتون مجبور نیست هیچ کاری رو برخلاف میلش انجام بده. هیچکس نمیتونه تو کارش دخالت کنه. » بهار با لبخند به او نگاه می کند. بچه ها مادرشان و بعد هم عارف را در آغوش می گیرند. جیدا و بهار برای خرید لباس عروس رفته اند، وقتی آن دو یکدیگر را در لباس سفید عروسی می بینند ذوق می کنند و با خوشحالی بالا و پایین می پرند. انور قرار است لباس دامادی برای عارف و ساتیلمیش و آردا و دوروک بدوزد. جیدا همراه آردا به مغازه انور می رود تا برای آردا هم رنگی برای کت و شلوارش انتخاب کند. آردا خودش پارچه نارنجی را بیرون می کشد و همه با لبخند به این صحنه خیره می شوند. بهار شب به از انور می خواهد تا بعد از ازدواجش با عارف، انور هم همراه آنها باشد و تا در یک خانه کنار هم خوشبخت زندگی کنند.

انور کمی غصه می خورد و بعد می گوید: «بهار شاید این حرفی که میزنم خوشتن یاد اما من باید تو این خونه بمونم تا وقتی شیرین برگشت، خونه ای داشته باشه که توش زندگی کنه… » بهار به او حق می دهد و بعد با ناراحتی به خانه جیدا می رود و می گوید: «به خاطر داداش انور ناراحتم… دخترش تو اون حاله و اونم به خاطر این که ما از شیرین متنفریم هیچ وقت حرفی ازش نمیزنه و غمشو تو دلش پنهون میکنه… » شب عارف جلوی در خانه پاکتی می بیند و آن را برمیدارد. قیسمت در آن پاکت نوشته که حالشان خوب است و الان جای خیلی دوری هستند. بعد هم اضافه کرده که به عنوان کادوی عروسی، ماشین و سند خانه اش را به نام عارف زده. عارف لبخند میزند و چشمانش پر از اشک می شود. صبح وقتی انور برای سر زدن به شیرین می رود، بهار او را صدا می زند و بورکی که از روی دستور عمل مادرش پخته را به انور می دهد تا برای شیرین ببرد. انور تشکر می کند و راه می افتد. بهار دلش طاقت نمی آورد و انور را همراهی می کند و می گوید: «آدم نباید تو روزای سخت تنها قدم برداره… »

 

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا