خلاصه داستان قسمت ۲۶۳ سریال ترکی زن (کادین) (قسمت آخر)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۶۳ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که ۲۶۳ قسمت سریال ترکی زن (کادین) تاکنون پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۶۳ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۶۳ سریال ترکی زن (کادین)

وقتی بهار و انور جلوی تیمارستان می رسند، بهار با نگرانی همانجا جلوی در منتظر انور می ایستد. انور داخل محوطه می شود و شیرین با دیدن او خوشحال شده و در آغوشش می گیرد. شیرین به او می گوید: «بابا من حس خوبی دارم. دارم خوب میشم. قرصامو میخورم. منو از اینجا میبری؟ » انور با ناراحتی می گوید: «میدونی که نمیتونم این کارو کنم. باید درمان شی… ولی دکترت میگفت بهتر شدی.. این خبر خوبیه… » شیرین دوباره می گوید: «بابا وضعیت آدمای اینجارو نمیبینی؟ من اینجا چیکار دارم! میگم خوب شدم. » انور فقط می پرسد: «هفته ت چطوری گذشت دخترم؟ » شیرین می گوید: «هرروز روان درمانی انجام میدم و دارو میخورم. یعنی حالم خوبه! » بعد می پرسد: «آبجیم ادم معروفی شده آره؟ کتابشو دارم تموم میکنم! » انور از این بابت خوشحال می شود و می گوید: «آبجیت اینجاست. دم دره. برات از بورکی که مادرت میپخت درست کرده… » شیرین با هیجانی ظاهری می گوید: «جدی؟ میگفتی میومد تا هم بهش تبریک بگم و هم ازش به خاطر کارایی که کردم معذرت میخواستم! » کمی بعد که انور و شیرین دست در دست تا نزدیکی های در خروجی قدم برمیدارند، موقع خداحافظی انور دخترش را در آغوش می گیرد. ناگهان چشم شیرین به بهار می افتد و به سمتش حمله می کند و فریاد می زند: «گمشو! تو زندگی منو نابود کردی! از اینجا برو. همه چی به خاطر تو شد! » پرستارها به زور مانع شیرین می شوند و کشان کشان او را به اتاقش برمی گردانند. بهار با ترس به این صحنه خیره می شود.

همه برای عروسی آماده می شوند. عارف حسابی به خاطر امشب استرس دارد و وقتی رائف به وضعیت او می خندد می گوید: «میدونی من چند ساله به خاطر امروز منتظر موندم؟! » انور با دیدن فضیلت، از زیبایی او تعریف می کند. فصیلت هم از او دعوت می کند تا برای خوردن قهوه پایین بروند. جیدا و بهار آرایششان تمام شده. بهار کمی توی خودش است و وقتی جیدا دلیلش را می پرسد. بهار می گوید: «جیدا ببین چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم… بعضی وقت ها همشون خیلی دور به نظر میان…» و به یاد اولین روزی که توی روی حکمت ایستاد تا از جیدا محافظت کند می افتد و خنده هایشان با ییلز و جیدا و آغوش مادرش می افتد و می گوید: «من هروقت تورو میبینم، یاد ییلز می افتم… هروقت به داداش انور نگاه میکنم مادرم رو کنارش میبینم… ناراحت میشم از این که چرا اونا تو این روزای خوب کنارمون نیستن… » بهار و جیدا در آغوش هم اشک می ریزند و فضیلت با دیدن آنها که آرایششان بهم ریخته، جا می خورد.

بالاخر مهمان ها هم از راه می رسند اما جیدا به خاطر این که هنوز امره و ساتیلمیش نیامده اند دلخور و نگران است. لحظات آخر، امره همراه مادر جیدا و ساتیلمیش از راه می رسند. آردا جلوتر از جیدا، آنها را می بیند و اول رو به جیدا می کند و می گوید:«مامان… » جیدا با تعجب و خوشحالی به سمت او برمی گردد که متوجه مادرش می شود. آردا به مادر جیدا هم نگاه می کند و می گوید: «مامانبزرگ… » پیرزن به سمت او می رود و با بغض در آغوشش می گیرد. بعد هم جیدا را در آغوش می گیرد. جیدا از دیدن او خوشحال می شود و اشک می ریزد… کمی بعد عروس ها و دامادها در جایگاه خودشان می نشینند. عاقد خطبه را می خواند و وقتی نوبت به عارف می رسد، او مکث می کند و با خوشحالی میکروفون را روی میز می گذارد. بهار با تعجب به او نگاه می کند. عارف لبخند می زند و از جایش بلند می شود و فریاد می زند: «بله! » بعد از آن همه شروع به رقص و شادی می کنند. بهار برای آن لحظه که همه دور هم شاد و خوشحال هستند لبخند می زند و بعد دم گوش عارف به او می گوید: «مرسی عارف… »

پایان.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا