خلاصه داستان قسمت ۲۶۸ سریال ترکی گودال

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۲۶۸ سریال ترکی گودال باشید، با ما همراه باشید. سریال گودال ( به ترکی چوقور – به انگلیسی The Pit ) توسط کمپانی Ay Yapim ساخته شده است. تیم کارگردانی آن را Sinan Ozturk و Ozgur Sevimli تشکیل داد. نویسندگی این اثر با Gokhan Horzum بود. سریال ترکی گودال Cukur یکی از محبوب ترین درام های ترکی ۲۰۱۷ است. این درام اکشن و جنایی مخاطبین زیادی را به خود اختصاص داده است. شبکه نمایش دهنده این سریال Show TV می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آراس بولوت اینملی، دیلان چیچک دنیز، ارکان کسال، ریهان ساواش، مصطفی اوستونداگ، اونر ارکان، ارکان کولچاک کوستندیل، رضا کوجااوغلو، نبیل سایین.

قسمت ۲۶۸ سریال ترکی گودال

خلاصه داستان سریال ترکی گودال Cukur

Kocovali یک خاندان جنایتکار و قدرتمند در منطقه Cukur استانبول هستند. ادریس کوکوالی بزرگ خانواده است. او برای محافظت ازا ین خانواده هر کاری می کند. ادریس چهار پسر دارد. کومالی، قهرمان، سلیم و یاماک. کومالی پسر ارشد خانواده در زندان است. قهرمان پسر دوم ادریس به جای برادرش فعالیت ها را رهبری می کند. سلیم که سومین فرزند خاندان است خیلی خوب در زمینه شغل خانوادگی عمل نمی کند. یاماک که پسر کوجک خانواده است علاقه ای به شغل خانوادگی ندارد. او زندگی کاملا متفاوتی را دنبال می کند. با ورود Vartolu که رقیب حریص و قدرتمند خاندان کوکوالی ست، مواد مخدر به منطقه می رسد. ادریس کوکوالی پیشنهاد وارتلو را برای پخش مواد مخدر در منطقه نمی پذیرد. با مخالفت خاندان کوکوالی افراد وارتلو قهرمان کوکوالی را می کشند. ادریس پس از مرگ پسرش به شدت می شکند. حال کسی نیست تا انتقام را بگیرد. قهرمان کشته شده است و سلیم قادر به گرفتن انتقام نیست. از طرفی برادر بزرگ هم در زندان است. یاماک تنها کسی ست که برای خانواده مانده است تا انتقام بگیرد. تا خانواده را روی پا کند. اما او می خواهد دور از خانواده باشد. او با دختری به نام Sena می خواهد زندگی آرامی داشته باشد. اما این امکان ندارد. صبح عروسیش، یاماک مادرش را می بیند. از داستان اتفاقات Cukur آگاه می شود. پس تصمیم می گیرد به محله خود باز گردد. او سنا را رها می کند. یاماک با رها کردن سنا به چرخه جنایت و خشونت خانواده باز می گردد.

خلاصه داستان قسمت ۲۶۸ سریال ترکی گودال

وارتولو به زندانی که در زیرزمین گودال وجود دارد می رود و رو به یاماچ اسلحه ای می گیرد و می پرسد:« تو تمومش می کنی یا من تمومش کنم؟» سه روز پیش در همان شبی که ماهسون و وارتولو یاماچ را به آن زیرزمین آوردند وارتولو به تنهایی در انجا منتظر به هوش آمدن یاماچ می ماند. یاماچ چشمانش را باز می کند و وقتی اسلحه ی وارتولو را در آن طرف میله ها روی میز می بیند متوجه می شود که روز حساب رسی رسیده است. او رو به روی وارتولو می ایستد و می گوید:« معلومه که وقتش رسیده. منو بکش و کارو تموم کن.» وارتولو درحالی که با خشم به او خیره شده می گوید:« توضیح بده. اون اتفاق چطوری افتاد؟» یاماچ می گوید که چیزی برای توضیح دادن وجود ندارد و آماده ی کشته شدن است. وارتولو می گوید:« تا وقتی که اعتراف نکنی و همه چی رو تعریف نکنی مردنی در کار نیست.» یاماچ می خواهد بگوید که پدرش را کشته است اما همین که می خواهد این جمله را به زبان بیاورد سرش گیج می رود و صدای سوت گوش خراشی در مغزش می پیچد. با این وجود وارتولو ول کن نیست و می خواهد همه چیز را از زبان یاماچ بشنود. بعد از دو ساعت یاماچ تسلیم می شود و رو به روی وارتولو می نشیند و می گوید:« اون روز که یوجل برای همه مون نامه فرستاد من و بابامو به یه آدرس کشونده بود. یه تونل مارپیچ بود و روی مانیتورها تصویر خانودمون. مامانم کاراجا عایشه سعادت و ادریس.

رو سر همه شون هم اسلحه بود. وسط مارپیچ به بابام رسیدم و صدای یوجل می یومد که می گفت دو تا کوچوالی اینجان و فقط یکی شون می تونه زنده بمونه. پدر بمونه یا پسر…اگه یکی به اون یکیی شلیک نکنه همه ی خانواده کشته می شن. چند دقیقه وقت داشتیم …آخر سر من…» یاماچ به شدت گریه می کند و از یادآوری آن ماجرا عذاب می کشد اما وارتولو از او می خواهد که جمله ی آخرش را کامل کند و بگوید که به پدرشان شلیک کرده است. یاماچ عصبانی می شود و فریاد می زند:« چی ازم می خوای چرا عذابم می دی؟ حساب چیو داری از من می گیری؟ تو چه می دونی که من چیا کشیدم؟» او یقه ی وارتولو را می گیرد و با گریه می گوید:« من اومدم توی زندان سراغت. توی چشمات نگاه کردم و التماست کردم که به عذابم پایان بدی. ازت خواستم منو بکشی. کافی بود فقط شلیک کنی اما الان تو داری چیکار می کنی؟ منو آوردی اینجا و داری ازم حساب پس می گیری.» یاماچ برای اینکه وارتولو را تحریک کند به او می گوید:« تو وارتولو سعد الدین هستی. رحم نمی کنی و انتقامتو می گیری پس حالا هم همین کارو کن.» وارتولو می گوید:« من انتقامم رو می گیرم هنوزم منصرف نشدم. تو رو می کشم اما تا اعتراف نکنی مردنی در کار نیست. عذابتو به این زودی تموم نمی کنم. اما اگه اون جمله رو بگی که باباتو کشتی قول می دم که بکشمت.»

او یاماچ را سوار ماشینش می کند و می گوید که باید به جایی بروند تا پروژه ی مرگ او را شروع کنند. وارتولو از یاماچ می خواهد که کمربندش را هم ببندد. یاماچ می گوید:« می خوای منو ببری بکشی کمربند واسه چی ببندم؟» وارتولو می گوید:« اگه تو رو صحیح و سالم نبرم پس چطوری می تونم بکشمت؟» در تمام مسیر لحن صحبت کردن وارتولو و شوخی هایش آنقدر دوستانه است که یاماچ کم کم شک می کند که وارتولو واقعا قصد کشتنش را داشته باشد. وقتی هوا تاریک می شود وارتولو یاماچ را برای استراحت کردن به هتلی می برد. در این بین مدد تماس می گیرد و می گوید که سلیم و جومالی برای جنازه ای که گفته شده متعلق به یاماچ است درخواست آزمایش دی ان ای کرده اند. وارتولو با ناراحتی می گوید:« عجب ادمایی هستن. مرده تون رو بردارید خاک کنید عزا بگیرید و واسش ناراحت بشید دیگه. آزمایش کردن یعنی چی؟» او از مدد می خواهد که تحقیق کند و ببیند که دکتری که قرار است آزمایش کند چه کسی است.

وارتولو و یاماچ در بار هتل می نشینند و شروع به نوشیدن و صحبت کردن می کنند. حرف از آرزوهایشان می شود و وارتولو می گوید که آرزو داشته معلم زبان ترکی شود. یاماچ از ارزوی او خنده اش می گیرد. وارتولو آرزوی یاماچ را می پرسد و یاماچ با غصه می گوید:« می خواستم سه تا بچه داشته باشم. دو تا دختر یه پسر. با بچه هام برم دور دنیا رو بگردم سنا هم پیشمون باشه. اما نشد. بدترینش هم اینه که سنا ازم خواسته بود بریم و همیشه آماده بود اما من گفتم که نمی شه و باید مراقب گودال باشم.» وارتولو که غمگین شده می گوید:« گفتی باید از گودال محافظت کنی و با وارتولو سعد الدین بجنگی. اگه من حمله نکرده بودم تو مجبور نبودی از گودال محافظت کنی و این اتفاقا نمی افتاد.» وارتولو درمورد سالها پیش که یاماچ خانه را ترک کرده و رفته بوده می پرسد و یاماچ خاطره ی آن شب را تعریف می کند:« من اون موقع ها آزارم به یه مورچه هم نمی رسید. یه روز به خونه مون حمله کردن و همه رو گرفتن. منم برای اینه خانواده رو نجات بدم با خودنویس طرفو کشتم. بعدشم از اینکه دستم به خون آلوده شده بود عصبی شدم و فرار کردم.» وارتولو فرار کردن او را مسخره می داند و می گوید:« پس اگه طرفو نمی کشتی و می ذاشتی خانواده ت رو بکشه خوب بود؟ ببین یاماچ تو خانوادت رو نجات دادی. برای خوب بودن یه وقتایی خوبی کردن کافی نیست. بعضی وقتها باید برای خوب بودن بدی کنی.»

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا