خلاصه داستان قسمت ۲۷۲ سریال ترکی گودال

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۲۷۲ سریال ترکی گودال باشید، با ما همراه باشید. سریال گودال ( به ترکی چوقور – به انگلیسی The Pit ) توسط کمپانی Ay Yapim ساخته شده است. تیم کارگردانی آن را Sinan Ozturk و Ozgur Sevimli تشکیل داد. نویسندگی این اثر با Gokhan Horzum بود. سریال ترکی گودال Cukur یکی از محبوب ترین درام های ترکی ۲۰۱۷ است. این درام اکشن و جنایی مخاطبین زیادی را به خود اختصاص داده است. شبکه نمایش دهنده این سریال Show TV می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آراس بولوت اینملی، دیلان چیچک دنیز، ارکان کسال، ریهان ساواش، مصطفی اوستونداگ، اونر ارکان، ارکان کولچاک کوستندیل، رضا کوجااوغلو، نبیل سایین.

قسمت ۲۷۲ سریال ترکی گودال

خلاصه داستان سریال ترکی گودال Cukur

Kocovali یک خاندان جنایتکار و قدرتمند در منطقه Cukur استانبول هستند. ادریس کوکوالی بزرگ خانواده است. او برای محافظت ازا ین خانواده هر کاری می کند. ادریس چهار پسر دارد. کومالی، قهرمان، سلیم و یاماک. کومالی پسر ارشد خانواده در زندان است. قهرمان پسر دوم ادریس به جای برادرش فعالیت ها را رهبری می کند. سلیم که سومین فرزند خاندان است خیلی خوب در زمینه شغل خانوادگی عمل نمی کند. یاماک که پسر کوجک خانواده است علاقه ای به شغل خانوادگی ندارد. او زندگی کاملا متفاوتی را دنبال می کند. با ورود Vartolu که رقیب حریص و قدرتمند خاندان کوکوالی ست، مواد مخدر به منطقه می رسد. ادریس کوکوالی پیشنهاد وارتلو را برای پخش مواد مخدر در منطقه نمی پذیرد. با مخالفت خاندان کوکوالی افراد وارتلو قهرمان کوکوالی را می کشند. ادریس پس از مرگ پسرش به شدت می شکند. حال کسی نیست تا انتقام را بگیرد. قهرمان کشته شده است و سلیم قادر به گرفتن انتقام نیست. از طرفی برادر بزرگ هم در زندان است. یاماک تنها کسی ست که برای خانواده مانده است تا انتقام بگیرد. تا خانواده را روی پا کند. اما او می خواهد دور از خانواده باشد. او با دختری به نام Sena می خواهد زندگی آرامی داشته باشد. اما این امکان ندارد. صبح عروسیش، یاماک مادرش را می بیند. از داستان اتفاقات Cukur آگاه می شود. پس تصمیم می گیرد به محله خود باز گردد. او سنا را رها می کند. یاماک با رها کردن سنا به چرخه جنایت و خشونت خانواده باز می گردد.

خلاصه داستان قسمت ۲۷۲ سریال ترکی گودال

آذر قبل از رفتن سر کارش پیش کاراجا که در حیاط خانه نشسته می رود و به او می گوید:« اون روزی که به عموت گفتی نمی خوای باهاش بری و اون به تو گفت از خونم نیستی تو اومدی و رو شونه های من گریه کردی. من اون روز شناختمت. دیدم که هیچی تو رو زمین نمی زنه اما یه جمله از عزیزانت می تونه نابودت کنه. تو اون روز بهم اعتماد کردی. با خودم گفتم این دختر مثل خودمه برای عزیزانش هر کاری می کنه. کاراجا تو هم اگه یه بار خوب تو چشمای من نگاه کنی شاید جلو روت یه قاتلو نبینی. بفهمی که منم یه آدم مثل خودتم. کاش یه بار تو چشمام نگاه کنی.» کاراجا چیزی نمی گوید و از حرفهای آذر معذب می شود و به خانه می رود. آذر هم که از کیفیت حرفهایی که زده ناراضی است به خودش فحش می دهد و می رود تا کمی قدم بزند. مدد به خانه ی جومالی و سلیم می رود و صحبتش را با سرزنش کردن آنها و داد زدن سر جومالی شروع می کند. جومالی عصبانی می شود و مدد می گوید:« بخاطر شماها داداش منو دستگیر کردن. من از کلانتری می یام و داداشم بهتون این پیغامو فرستاد که امانت دست خودتون امانت باشه.» سلیم و جومالی که نمی دانند با دستگیر شدن وارتولو به چه کس دیگری باید اعتماد کنند ناراحت و درمانده می شوند.

کاراجا با به یاد آوردن حرفهای آذر لبخند محوی می زند اما وقتی به این فکر می کند که آذر دشمن خانوادگی شان است ساکش را می بندد تا برود. در همان موقع آذر وارد اتاق کاراجا می شود و با دیدن ساک او ناراحت می شود و می خواهد از اتاق بیرون برود که کاراجا دستش را می گیرد تا صحبت کنند. آذر می گوید:« بگو. بگو که توهم زدی و همچین چیزی بین ما نمی تونه اتفاق بیفته.» کاراجا سکوت می کند و آذر می گوید:« نمی گی. هیچ وقت هم همچین حرفی نزن.» بعد به آرامی لبهای او را می بوسد و از اتاق بیرون می رود. وقتی افسون درحال پانسمان زخم یاماچ است یاماچ به او می گوید:« نمی خوای من بمیرم چون بهم اعتماد داری می دونی که باباتو من نکشتم. وگرنه منو زنده نگه نمی داشتی. نوازشم نمی کردی و برام قصه نمی گفتی.» افسون با بغض می گوید:« فرض کنیم دوست دارم بعد از اینهمه اتفاق چی تغییر می کنه؟ تو سعی کردی مادربزرگمو بکشی.» یاماچ می گوید:« چون به قاتلای بابام پول داده بودی.» افسون می گوید:« آدم فرستادی منو بکشن.» یاماچ انکار می کند و می گوید:« من همچین کاری نکردم.» افسون می گوید:« طلاها رو دزدیدی.» یاماچ می گوید:« تو هم چاعتای رو فرستادی دنبال من.» افسون با قاطعیت می گوید که چنین کاری نکرده و بعد یادآوری می کند که سه بار جان یاماچ را نجات داده است. آنها حرفهای یکدیگر را باور می کنند.

چاعتای بعد از پیاده شدن از ماشینش متوجه می شود که در کارواش روی صندلی ماشین علامت گودال را کشیده اند. او در حالی که عصبی شده به خانه برمی گردد و به فاتح می گوید:« این سگهای نگهبان کوچوالی ها از حد و حدودشون گذشته ن. آدمهای بدبخت و فقیر و بیچاره. حالا که مواد مخدر وارد گودال نمی شه تو مواد رو وارد اونجا کن. برای این کار از بدبختیشون استفاده کن.» افرادی از یک طلافروشی دزدی می کنند و علامت گودال را روی دیوار طلافروشی می کشند. این خبر در رسانه ها پخش می شود و همه مطمئن اند که کار کار اهالی گودال است. چاعتای با خوشحالی به گزارشی که درمورد دزدی گودالی ها در تلوزیون پخش می شود گوش می دهد و به فاتح می گوید:« اهالی گودال به زودی بیچارگی رو احساس خواهند کرد و دست به هرکاری خواهند زد. من این چیزا رو خوب می دونم چون کارم همینه. اگه بیچاره ها وجود نداشته باشن من یه قرون هم پول درنمی یارم.» افسون وقتی که یاماچ خواب است نوازشش می کند اما ناگهان یاماچ بیدار می شود و او را در آغوش می گیرد و می بوسد. افسون به یاد می آورد که نهیر گفته بود وقتی یاماچ او را می بوسیده چشمانش را می بسته است. او به چشمهای باز یاماچ نگاه می کند و با خوشحالی می گوید:« چشماتو نبستی.»

مردم که نسبت به اهالی گودال بدبین شده اند در خیابانها به آنها بد نگاه می کنند و آنها را از سرکار اخراج می کنند. اهالی گودال هم سعی می کنند علامت محله را از چشم مردم دور نگه دارند. شب، مردی به اسم فخری که از کارش اخراج شده و از تک تیراندازهای قدیمی محله بوده و حالا بازنشسته شده به قهوه خانه می رود و عمو را بخاطر وضعی که پیش آمده سرزنش می کند و به او می گوید:« یه عمر من این خالکوبی رو با غرور رو تنم حک کردم ولی حالا شده لکه ی ننگ ما. بخاطر اینکه بچه های ادریس می خواستن استانبول رو بگیرن به این روز افتادیم. عمو تو نتونستی از محله محافظت کنی.» عمو با شرمندگی به حرفهای او گوش می دهد و با ناراحتی از قهوه خانه بیرون می رود. او در کوچه ای دچار حمله ی قلبی می شود و روی زمین می افتد. یاماچ که اخبار را دیده و عصبانی شده تصمیم می گیرد به محله برگردد. وقتی که افسون می خواهد او را بدرقه کند چاعتای سرزده وارد خانه ی افسون می شود. افسون که هول کرده یاماچ را به دستشویی می برد و خودش از چاعتای میزبانی می کند اما چاعتای که مشکوک شده وارد دستشویی می شود. پنجره باز است و نگهبانهای چاعتای یاماچ را هنگام فرار کردن می بینند و در جاده او را محاصره می کنند. صدای تیر اندازی بلند می شود و افسون بیشتر نگران می شود اما باز هم سعی دارد نگرانی اش را از چاعتای مخفی کند. در جاده، نگهبانهای چاعتای کشته شده اند و سلیم و جومالی که به موقع خود را رسانده اند اسلحه به دست به یاماچ نزدیک می شوند. یاماچ با تعجب نگاهشان می کند و جومالی می گوید:« بیا بریم یه گوشه و برادرانه حرف بزنیم.»

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا