خلاصه داستان قسمت ۲۸۸ سریال ترکی گودال + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۲۸۸ سریال ترکی گودال باشید، با ما همراه باشید. سریال گودال ( به ترکی چوقور – به انگلیسی The Pit ) توسط کمپانی Ay Yapim ساخته شده است. تیم کارگردانی آن را Sinan Ozturk و Ozgur Sevimli تشکیل داد. نویسندگی این اثر با Gokhan Horzum بود. سریال ترکی گودال Cukur یکی از محبوب ترین درام های ترکی ۲۰۱۷ است. این درام اکشن و جنایی مخاطبین زیادی را به خود اختصاص داده است. شبکه نمایش دهنده این سریال Show TV می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آراس بولوت اینملی، دیلان چیچک دنیز، ارکان کسال، ریهان ساواش، مصطفی اوستونداگ، اونر ارکان، ارکان کولچاک کوستندیل، رضا کوجااوغلو، نبیل سایین.

قسمت ۲۸۸ سریال ترکی گودال

خلاصه داستان سریال ترکی گودال Cukur

Kocovali یک خاندان جنایتکار و قدرتمند در منطقه Cukur استانبول هستند. ادریس کوکوالی بزرگ خانواده است. او برای محافظت ازا ین خانواده هر کاری می کند. ادریس چهار پسر دارد. کومالی، قهرمان، سلیم و یاماک. کومالی پسر ارشد خانواده در زندان است. قهرمان پسر دوم ادریس به جای برادرش فعالیت ها را رهبری می کند. سلیم که سومین فرزند خاندان است خیلی خوب در زمینه شغل خانوادگی عمل نمی کند. یاماک که پسر کوجک خانواده است علاقه ای به شغل خانوادگی ندارد. او زندگی کاملا متفاوتی را دنبال می کند. با ورود Vartolu که رقیب حریص و قدرتمند خاندان کوکوالی ست، مواد مخدر به منطقه می رسد. ادریس کوکوالی پیشنهاد وارتلو را برای پخش مواد مخدر در منطقه نمی پذیرد. با مخالفت خاندان کوکوالی افراد وارتلو قهرمان کوکوالی را می کشند. ادریس پس از مرگ پسرش به شدت می شکند. حال کسی نیست تا انتقام را بگیرد. قهرمان کشته شده است و سلیم قادر به گرفتن انتقام نیست. از طرفی برادر بزرگ هم در زندان است. یاماک تنها کسی ست که برای خانواده مانده است تا انتقام بگیرد. تا خانواده را روی پا کند. اما او می خواهد دور از خانواده باشد. او با دختری به نام Sena می خواهد زندگی آرامی داشته باشد. اما این امکان ندارد. صبح عروسیش، یاماک مادرش را می بیند. از داستان اتفاقات Cukur آگاه می شود. پس تصمیم می گیرد به محله خود باز گردد. او سنا را رها می کند. یاماک با رها کردن سنا به چرخه جنایت و خشونت خانواده باز می گردد.

خلاصه داستان قسمت ۲۸۸ سریال ترکی گودال

یاماچ در میدان تره بار مشغول کار است. پشت بند و بساطش به آرامی نشسته و میوه های خراب را پوست می گیرد. نگاه هایش مانند ادریس شده و به روش او با مشتری ها چانه می زند. امیر که دیگر یکی از بچه محل ها شده، از بازارچه ی شلوغ عبور می کند و با ذوق و هیجان پیش یاماچ می آید و در مورد دوست صمیمی چنگیز یعنی، فاضل با او صحبت می کند و می گوید: «خیلی وقته که پیگیرم بتونم باهاش حرف بزنم. به خاطر خانواده اش میخواد از چنگیز جدا بشه و به خارج فرار کنه. اطلاعاتی ازش گرفتم. جونش در خطره. باید کمکش کنی. » یاماچ که محتاطتر هم شده می گوید شاید تمام این قضیه یک تله باشد و فاضل و چنگیز خواب هایی برایشان دیده باشند. اما امیر اینطور فکر نمی کند. از طرفی چنگیز در مراسم افتتاح موسسه ی خیریه ای برای کودکان معلول، شرکت کرده و در سخنرانی اش حرف های قشنگ و تاثیر گذاری می زند و رو به همه با فروتنی کارهای خیرش را یادآوری می کند و می گوید: «من با کمک کردن خوشحال میشم. » او در این مراسم با مهربانی با بچه ها بازی می کند و خبرنگارهای زیادی از آنها عکس می گیرند. بعد از افتتاحیه آریک در اتومبیل پدرش ویدیوی اینترنتی امیر را نشان چنگیز می دهد. در آن ویدیو امیر خطاب به مردم جهت شفاف سازی توضیح می دهد که لا به لای بارها و جنس های مختلف کارخانه های مربوط به چنگیز اردنت، مواد مخدر جابجا می شود. چنگیز با دیدن این ویدیو کمی جا می خورد و چهره اش عصبی می شود. او حل این مشکل را به آریک می سپارد و تاکید می کند که ابتدا از راه دیپلماسی وارد شود.

یاماچ در قهوه خانه جلسه ای برای مشورت با عمو و سلیم و جومالی ترتیب می دهد تا نظر همه را بپرسد. جومالی بعد از کلی غر زدن، فقط یک ایده دارد، حمله! یاماچ مخالف است و می گوید: «بابام چی میگفت؟ میگفت ما از گودال محافظت می کنیم. دیگه دردسرهای اضافی درست نمی کنیم. » سلیم یادآوری می کند که خود او تا همین چند وقت پیش تصمیم داشت استانبول را صاحب شود. صداها بالاتر می رود و همه با هم جر و بحث می کنند. ناگهان عمو رو به هر سه فریاد می زند: «بسه دیگه! شماها برادرید. مهم تر از اون پسرهای ادریسید. هرچی بوده گذشته. الان باید بشینیم، حرف بزنیم تا یه تصمیمی بگیریم. » جومالی باز هم اعتراض می کند و در حالی که از رد شدن نقشه ی فوق العاده اش شاکی است، آنجا را ترک می کند. کمی بعد عمو هم از قهوه خانه بیرون می رود. سلیم که از دست یاماچ ناراحت است از او گلایه می کند و می گوید: «داداش تو خیلی عوض شدی. دیگه با هیشکی مشورت نمیکنی. مثلا در مورد تصمیم ازدواج دخترم با جلاسون، حتی با من حرف هم نزدی. » یاماچ توضیح می دهد که کاراجا این روزها پنهانی با آذر دیدار می کند و چون نمی شود جلوی او را گرفت، این تصمیم را گرفته و اضافه می کند: «این فقط یه ازدواج صوریه. آذر آدمی نیست که به زن متاهل چشم داشته باشه. واسه همین این تصمیم رو گرفتم. کاراجا و جلاسون هم تا عقد نکنن قرار نیست بفهمن ازدواجشون صوریه. »

جلاسون به همراه امیر در میدان تره بار جای یاماچ ایستاده و میوه هایش را با صدای بلند تبلیغ می کند. در همین موقع آریک بوکه در حالی که لبخند کینه توزانه ای به لب دارد، به انها نزدیک می شود و رو به جلاسون می گوید: «چند میدی؟ همه ی این بند و بساط و میوه هارو، به علاوه ی شاگردت؟ » او با چشمانش به امیر اشاره دارد. جلاسون که جا خورده نمی تواند جواب دندان شکنی بدهد و آریک مسیرش را به طرف قهوه خانه کج می کند. او در قهوه خانه را باز می کند و از سلیم و یاماچ می پرسد: «چاییتون تازه دمه؟ » بعد هم روبروی یاماچ می نشیند و برای این که به او حرص بدهد مدام در لیوان چای که برایش اورده اند قند می ریزد و به مدت طولانی و بدون این که چیزی بگوید، آن را هم می زند. بعد با حرف های مبهم و کنایه آمیز، در مورد امیر صحبت می کند و جان او را تهدید می کند. یاماچ هم به روش خود آریک، غیر مستقیم پاسخ می دهد و به او می فهماند که امیر را به هیچ قیمتی، به دست انها نخواهد سپرد. آریک که جوابش را گرفته بابت چایی تشکر می کند و می رود. بعد از رفتن او سلیم که از گفت و گوی آنها جز هلو و مارمالاد و کرم چیزی نفهمیده با تعجب به یاماچ نگاه می کند. اما یاماچ که نگران شده بلافاصله سراغ امیر می رود و حفاظت از او را به متین می سپارد. و تاکید می کند که امیر نباید از گودال بیرون برود. همچنین عکس فاضل را به جلاسون می دهد تا او را پیدا کنند و به خارج از کشور بفرستند.

کاراجا در بالکن خانه نشسته و دیگر به پیام های آذر جواب نمی دهد. آکین پیش کاراجا می آید و او را نصیحت می کند که آذر را فراموش کند و با ازدواج کردن با جلاسون همه چیز را جبران کند. آکین می گوید که اگر کاراجا حقیقت را در مورد آذر بداند، به خاطر خیانت به خانواده شان هرگز خود را نخواهد بخشید. کاراجا عصبانی می شود و می گوید: «اگه دلایل منطقی ای دارین، بگین تا منم بدونم. باید بدونم چرا دارین زندگیمو خراب میکنین. » آکین از جواب دادن طفره می رود و شرایط خودش را با کاراجا مقایسه می کند. کاراجا می گوید: «تو هیچ وقت جای من نبودی پس حرف نزن. تو یکی یدونه ی مامانت بودی اما هیچ وقت هیشکی منو ندید. » او خاطره ای را به یاد می اورد… وقتی کوچک بود روزی ندرت را در حال بافتن موهای اکشین دیده و از این که هیچ کس به او توجه نمی کرد و موهایش را نوازش نمیکرد گریه کرده بود. ادریس که متوجه ناراحتی کاراجا شده بود، همان شب موهایش را بافته و گل سر زیبایی به او داده و گفته بود: «به هیشکی نگو. من اینو فقط برای تو خریدم. » کاراجا در ادامه ی صحبتش به آکین می گوید: «فقط بابابزرگ منو میدید. اونم تو بچگی. بعدش مارو سپرد دست مادربزرگ. حالا اولین باره که یه نفر تو زندگیم به من توجه کرده و عاشقم شده. »

چنگیز به همراه محافظ ها و پسرش آریک به ساختمان نیمه کاره ای می رود و در آن جا با دوست قدیمی اش فاضل دیدار می کند. آنها به محض دیدن یکدیگر شروع به آواز خواندن و رقصیدن می کنند و خیلی گرم و صمیمی با هم حرف می زنند. بعد چنگیز دوربینی را به دست فاضل می دهد و به ساختمانی در دوردست اشاره می کند. وقتی فاضل با دوربین به آن ساختمان نگاه می کند و خانواده اش را می بیند، متوجه وضعیت خطرناکی که در آن قرار دارد می شود و می ترسد. چنگیز می پرسد: «چرا؟ اون هم بعد این همه سال؟ » فاضل به آرامی می گوید: «میخواستم از گروه برم بیرون. اما تو اجازه نمیدادی. » چنگیز دوستانه می گوید: «به خانواده ات میگم که سرطان پانکراس داشتی و سه ماه از عمرت مونده بود. میگم نمیخواستی سربارشون باشی. کنار مادرت دفنت میکنیم خوبه؟ » فاضل سکوت می کند و چنگیز با آه و بغض زودگذری دستی روی شانه ی او می کشد و بعد همراه آریک از ساختمان پایین می رود. او نکته ی اموزنده ای که از این ماجرا دریافت میشود را برای آریک توضیح می دهد: «بعضی رازهات رو فقط به یه نفر بگو. اون وقت اگه از زبون کس دیگه ای شنیدی میفهمی کی گفته. » همزمان با این گفت و گو فاضل از طبقه ی بالا سکوت می کند. چنگیز که میداند روش دیپلماسی جواب نداده، در مورد مسئله ی امیر به آریک می گوید: «با تانک نرو گودال. بذار خود امیر بیاد بیرون. این قضیه رو حل کن. از من یه شانس میخواستی بیا اینم شانست. اگه موفق نشی تورو هم می فرستم پیش داداشت. » در همین موقع سرن که برادرزاده ی چنگیز است، پیش انها می آید. چنگیز قبلا به سرن اجازه ی کمک کردن به آریک را داده است. سرن به آریک می گوید: «خودم خواستم بهت کمک کنم. » آریک از آمدن سرن خوشحال به نظر نمی رسد. او حدس می زند که کار کردنش با سرن یکی از برنامه های چنگیز است تا اگر لازم شد، از طریق سرن بتواند آمار او را در بیاورد و کنترلش کند. از طرفی مرتضی که به عنوان اسیر هنوز دست اردنت ها گیر است زیر شکنجه های آریک قول می دهد که به او خدمت کند.

سلیم هنگام کمک کردن به عایشه در جابجایی اشیا دستمالی را لا به لای وسایل او می بیند که اول اسم و فامیل قهرمان گوشه ی آن حک شده است. سلیم عصبانی و ناراحت می شود و از عایشه می پرسد که چرا آن دستمال را نگه داشته است؟ عایشه با دستپاچگی می گوید: «واسه یادگاری. » سلیم به جواب عایشه نیشخندی می زند و از اتاق بیرون می رود. کاراجا از لای در شاهد گفت و گوی آنهاست. یاماچ ماحسون را مامور محافظت شبانه روزی از امیر و خانواده ی او می کند. شب ماحسون زنگ خانه ی امیر را می زند و وقتی در به رویش باز می شود، بدون این که منتظر دعوت و تعارفی از طرف امیر باشد وارد خانه ی او می شود و تمام مدت روی مبل می نشیند و به خانواده ی امیر زل می زند! انها از حضور ماحسون معذب می شوند و حتی همسر امیر، سودا غیر مستقیم به ماحسون اشاره هایی می زند تا شاید حداقل برای خوابیدن به خانه ی خودش برود که البته این اشاره ها هم موثر نیست. وارتلو روز آزادی اش در سلول آهنگ های مورد علاقه اش را پخش می کند و همراه هم سلولی هایش می رقصد. زمان آزاد شدن که می رسد وارتلو با کت و شلوار تر و تمیز و نگاه های پیروزمندانه از زندان خارج می شود و برخلاف انتظارش فقط مدد را جلوی در زندان می بیند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا