خلاصه داستان قسمت ۲۸۹ سریال ترکی گودال + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۲۸۹ سریال ترکی گودال باشید، با ما همراه باشید. سریال گودال ( به ترکی چوقور – به انگلیسی The Pit ) توسط کمپانی Ay Yapim ساخته شده است. تیم کارگردانی آن را Sinan Ozturk و Ozgur Sevimli تشکیل داد. نویسندگی این اثر با Gokhan Horzum بود. سریال ترکی گودال Cukur یکی از محبوب ترین درام های ترکی ۲۰۱۷ است. این درام اکشن و جنایی مخاطبین زیادی را به خود اختصاص داده است. شبکه نمایش دهنده این سریال Show TV می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آراس بولوت اینملی، دیلان چیچک دنیز، ارکان کسال، ریهان ساواش، مصطفی اوستونداگ، اونر ارکان، ارکان کولچاک کوستندیل، رضا کوجااوغلو، نبیل سایین.

قسمت ۲۸۹ سریال ترکی گودال

خلاصه داستان سریال ترکی گودال Cukur

Kocovali یک خاندان جنایتکار و قدرتمند در منطقه Cukur استانبول هستند. ادریس کوکوالی بزرگ خانواده است. او برای محافظت ازا ین خانواده هر کاری می کند. ادریس چهار پسر دارد. کومالی، قهرمان، سلیم و یاماک. کومالی پسر ارشد خانواده در زندان است. قهرمان پسر دوم ادریس به جای برادرش فعالیت ها را رهبری می کند. سلیم که سومین فرزند خاندان است خیلی خوب در زمینه شغل خانوادگی عمل نمی کند. یاماک که پسر کوجک خانواده است علاقه ای به شغل خانوادگی ندارد. او زندگی کاملا متفاوتی را دنبال می کند. با ورود Vartolu که رقیب حریص و قدرتمند خاندان کوکوالی ست، مواد مخدر به منطقه می رسد. ادریس کوکوالی پیشنهاد وارتلو را برای پخش مواد مخدر در منطقه نمی پذیرد. با مخالفت خاندان کوکوالی افراد وارتلو قهرمان کوکوالی را می کشند. ادریس پس از مرگ پسرش به شدت می شکند. حال کسی نیست تا انتقام را بگیرد. قهرمان کشته شده است و سلیم قادر به گرفتن انتقام نیست. از طرفی برادر بزرگ هم در زندان است. یاماک تنها کسی ست که برای خانواده مانده است تا انتقام بگیرد. تا خانواده را روی پا کند. اما او می خواهد دور از خانواده باشد. او با دختری به نام Sena می خواهد زندگی آرامی داشته باشد. اما این امکان ندارد. صبح عروسیش، یاماک مادرش را می بیند. از داستان اتفاقات Cukur آگاه می شود. پس تصمیم می گیرد به محله خود باز گردد. او سنا را رها می کند. یاماک با رها کردن سنا به چرخه جنایت و خشونت خانواده باز می گردد.

خلاصه داستان قسمت ۲۸۹ سریال ترکی گودال

مدد دسته گل زرد رنگی را با ذوق و شوق به وارتلو تقدیم می کند. وارتلو که از نیامدن برادرهایش پکر شده، زیر لب غر می زند و به مدد می گوید: «هیشکی نیومد نه؟ اصلا مگه از زندان افتادنم ناراحت شدن که از آزادیم خوشحال بشن… » در همین موقع سه چهار ماشین پر از بچه محل هایی که در حال رقص و شادی اند جلوی در زندان نگه میدارند. یاماچ و مکه و چند نفر دیگر از ماشین پیاده میشوند و به افتخار وارتلو جلوی او می رقصند. بعد هم یاماچ وارتلو و مدد را سوار ماشینش می کند و آنها را به محله می رساند. وارتلو بعد از استقبال گرم با خجالت و شرمندگی به خانه ی سعادت می رود. تا در خانه به رویش باز می شود، یک ریز حرف می زند و می گوید :«مگه میشه ادم به فکر زن و بچه اش نباشه؟ البته که به فکرم. درسته نباید اتفاق می افتاد اما بالاخره به زندان افتادم. قول هم نمیتونم بدم که دیگه تکرار نمیشه. چون هی اتفاق می افته! اما من خیلی دوستت دارم. اینو میتونم قول بدم که همیشه دوستت داشته باشم. » سعادت شروع به غر زدن می کند و پی در پی گلایه هایش را مشمارد و بعد از این که حرصش تخلیه شد، وارتلو را می بوسد و او را در آغوش می گیرد.

یاماچ بعد از مشورت با وارتلو، متوجه می شود که رفتار جومالی نشان دهنده ی آن است که دل پری دارد و باید به حرف هایش گوش داد، به همین دلیل دنبال جومالی می گردد و او را روی بام گودال پیدا می کند. جومالی غمگین و ناراحت گوشه ای لم داده و به گودال خیره شده. یاماچ در سکوت کنار او می نشیند. نه چیزی می گوید و نه سوالی می پرسد. بعد از این که افتاب غروب می کند، جومالی که آرامتر شده خودش سر صحبت را باز می کند و می گوید: «از کارهای من ناراحت نشو یاماچ. تو تحصیل کرده ای و سواد داری. ما هم یه چیزایی حالیمون هست اما مثل تو نیستیم. تو کار خوبی کردی که چائتای رو نکشتی و فرستادیش زندان. این کارو کردی که جنگ به پا نشه. اما من نمیتونم خودمو ببخشم وقتی بچه به دنیا نیومده م مرد. شماها خبر ندارید. با این که اون اتفاق تقصیر چائتای بود، اما داملا خودش بچه رو سقط کرد. به خاطر من از بچه ش گذشت. من اگه خبر داشتم اجازه نمیدادم. » یاماچ بغض می کند و جومالی با حسرت می گوید: «حالا حتی اگه من چائتای رو بکشم چه فرقی میکنه؟ بچه م برمیگرده؟ صورت داملا میخنده؟ خنده که هیچی کاش حداقل یه بار نگام میکرد. » از طرفی سلطان سراغ داملا که مدت هاست خودش را در اتاق زندانی کرده می رود و خاطره ی پنجاه سال پیشش را تعریف می کند. او با این که حالا سه پسر بزرگ دارد، ماجرای سقط شدن بچه ای که قبل از جومالی باردار بوده را با گریه تعریف میکند.

داملا که بغض کرده می گوید: «جومالی هیچ وقت منو نمیبخشه. من لیاقت مادر شدن رو ندارم. اگه داشتم اون کارو نمیکردم. » سلطان می گوید: «تو به خاطر محافظت از شوهرت فداکاری کردی منم اگه جای تو بودم همین کارو میکردم. » همان شب همه ی خانواده به اضافه ی مدد و وارتلو دور هم شام می خورند. داملا هم بالاخره از اتاق خارج می شود و کنار جومالی می نشیند و او را خوشحال می کند. سلیم از عایشه دلخور است و کاراجا که صبح با اکین جر و بحثی داشته برای او قیافه می گیرد. تنش بین کوچوالی ها و اردنت ها کمرنگ شده و همه چیز رو به راه به نظر می رسد. زنی به گوشی امیر زنگ می زند و ادعا می کند که دختر فاضل، موگه است و چون نمی تواند از پدرش خبری بگیرد نگران شده و به خواسته ی او قصد دارد مدارک مهمی علیه اردنت ها را به دست امیر برساند. موگه با صدای هراسان و نگران از امیر کمک می خواهد و برای تحویل دادن مدارک همان شب در مکانی با او قرار می گذارد. امیر که تشنه ی تکمیل تحقیقاتش است بدون این که با کسی مشورت کند، ماحسون و متین را قال می گذارد و از گودال بیرون می رود. ماحسون و متین دیر متوجه فرار او می شوند و وقتی مطمئن می شوند که او را گم کرده اند، موضوع را به یاماچ خبر می دهند. یاماچ بچه محل ها را برای پیدا کردن امیر مامور می کند و همه شروع به جستجو می کنند.

امیر با کمی تردید وارد انباری می شود که خیال می کند موگه در انجاست. اما سرن که خودش با امیر تماس گرفته بوده سر و کله اش پیدا می شود. وقتی آریک هم به آنها نزدیک می شود امیر مطمئن می شود که توی تله افتاده است. پس پوزخندی می زند، خودش را جمع و جور می کند و رو به آریک می گوید: «میدونی بابات چرا تورو قاطی کاراش نمیکنه؟ چون چائتای یه روزی برمیگرده و تو باید عقب بکشی. چون بابات دوستت نداره. شماها هیچ کدوم همدیگرو دوست ندارید. » حرف های امیر کم کم آریک را که تا لحظاتی پیش با تمسخر به او نگاه میکرد، عصبی می کند. امیر ادامه می دهد: «خانواده ی واقعی کوچوالی هان که به خاطر همدیگه هر فداکاری ای می کنن. اما شماها فقط مثل سگ دستورات چنگیز رو اجرا می کنین. » آریک که حوصله اش از حرف های او سر رفته طاقتش تمام می شود و گلوله ای به پیشانی امیر شلیک می کند. بعد هم جنازه او را به مرتضی میسپارد تا طبق برنامه عمل کند. مرتضی همان شب به کمک افرادش جنازه را به گودال می برد.

کاراجا وقتی می بیند که سعادت و عایشه و سلطان جهیزیه اش را اماده کرده اند و حالا لباس عروسی اش هم رسیده است با ناراحتی پیش سلیم می رود و به او می گوید: «بابا یه کاری کن. تا کی میخوای سکوت کنی؟ میگم نمیخوام ازدواج کنم عین خیال هیچکس نیست. » سلیم می گوید که این عواقب رابطه ی کاراجا و آذر است و او مجبور است تحمل کند. کاراجا که از همه جا ناامید شده به آذر زنگ می زند و از او می پرسد: «گفته بودی اگه بخوام منو از این خونه میبری. هنوز هم سر حرفت هستی؟ » آذر لبخندی می زند و می خواهد همان لحظه دنبال کاراجا برود اما کاراجا برای شب با او قرار می گذارد. یاماچ که بچه محل ها را برای جستجوی امیر بسیج کرده و هنوز برای پیدا کردن او امیدوار است، وقتی به قهوه خانه می رود، درست در وسط علامت گودال، روی ساختمان بلند روبرویی قهوه خانه، صحنه ی دلخراش و هولناکی را می بیند. جنازه ی امیر از ساختمان آویزان شده است. روز بعد، بعد از خاکسپاری امیر، سودا دفترچه ای به یاماچ می دهد و به او می گوید: «امیر به قیمت جونش دنبال حقیقت رفت. توی این دفترچه همه اطلاعاتی که از اردنت ها داشت نوشته شده. لطفا عذابشون بدید. » یاماچ تحت تاثیر غم و ناراحتی سودا، کنترلش را از دست می دهد و بدون این که محافظی همراه خود ببرد به سمت شرکت چنگیز راه می افتد. چنگیز هم که همراه آریک در راه رفتن به شرکتش است به خاطر سر به نیست کردن امیر به پسرش آفرین می گوید.

درست در جلوی در ورودی یاماچ به آریک حمله ور می شود و با او کتک کاری می کند. چنگیز به محافظ ها می گوید که دخالت نکنند تا شاهد توانایی های پسرش باشد. اما همان ابتدا آریک که آماده ی مبارزه را نداشت از یاماچ کتک مفصلی می خورد و از پدرش نگاه های تحقیر آمیز تحویل می گیرد. آریک که غرورش جریحه دار شده سریع خودش را پیدا می کند و یاماچ را مقابل چشمان چنگیز بدجور کتک می زند. او در حین مبارزه هم یک چشمش به پدرش است تا عکس العمل او را ببیند. در این لحظه غرور و افتخار در چشمان چنگیز موج می زند. اما زیاد طول نمی کشد که یاماچ دوباره سرپا می شود و طنابی دور گردن آریک می اندازد و با تمام توان طناب را دور گردن او فشار می دهد. چنگیز وقتی می بیند که پسرش دارد از دست می رود، به محافظ ها اجازه ی دخالت می دهد. سلیم و وارتلو و جومالی هم از راه می رسند و یاماچ را متوقف می کنند. یاماچ و آریک در حالی که به هم بد و بیراه می گویند و یکدیگر را تهدید می کنند از هم جدا می شوند. چنگیز از آریک می خواهد اطلاعاتی که در مورد خانواده ی کوچوالی از چائتای گرفته را مطالعه کند و او را هم در جریان بگذارد. بعد از این ماجرا یاماچ که از طریق دفترچه ی امیر اطلاعاتی به دست آورده موفق می شود چند کامیون حامل مواد مخدر چنگیز را متوقف کند و مواد او را بدزدد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا