خلاصه داستان قسمت ۲۹۰ سریال ترکی گودال + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۲۹۰ سریال ترکی گودال باشید، با ما همراه باشید. سریال گودال ( به ترکی چوقور – به انگلیسی The Pit ) توسط کمپانی Ay Yapim ساخته شده است. تیم کارگردانی آن را Sinan Ozturk و Ozgur Sevimli تشکیل داد. نویسندگی این اثر با Gokhan Horzum بود. سریال ترکی گودال Cukur یکی از محبوب ترین درام های ترکی ۲۰۱۷ است. این درام اکشن و جنایی مخاطبین زیادی را به خود اختصاص داده است. شبکه نمایش دهنده این سریال Show TV می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آراس بولوت اینملی، دیلان چیچک دنیز، ارکان کسال، ریهان ساواش، مصطفی اوستونداگ، اونر ارکان، ارکان کولچاک کوستندیل، رضا کوجااوغلو، نبیل سایین.

قسمت ۲۹۰ سریال ترکی گودال

خلاصه داستان سریال ترکی گودال Cukur

Kocovali یک خاندان جنایتکار و قدرتمند در منطقه Cukur استانبول هستند. ادریس کوکوالی بزرگ خانواده است. او برای محافظت ازا ین خانواده هر کاری می کند. ادریس چهار پسر دارد. کومالی، قهرمان، سلیم و یاماک. کومالی پسر ارشد خانواده در زندان است. قهرمان پسر دوم ادریس به جای برادرش فعالیت ها را رهبری می کند. سلیم که سومین فرزند خاندان است خیلی خوب در زمینه شغل خانوادگی عمل نمی کند. یاماک که پسر کوجک خانواده است علاقه ای به شغل خانوادگی ندارد. او زندگی کاملا متفاوتی را دنبال می کند. با ورود Vartolu که رقیب حریص و قدرتمند خاندان کوکوالی ست، مواد مخدر به منطقه می رسد. ادریس کوکوالی پیشنهاد وارتلو را برای پخش مواد مخدر در منطقه نمی پذیرد. با مخالفت خاندان کوکوالی افراد وارتلو قهرمان کوکوالی را می کشند. ادریس پس از مرگ پسرش به شدت می شکند. حال کسی نیست تا انتقام را بگیرد. قهرمان کشته شده است و سلیم قادر به گرفتن انتقام نیست. از طرفی برادر بزرگ هم در زندان است. یاماک تنها کسی ست که برای خانواده مانده است تا انتقام بگیرد. تا خانواده را روی پا کند. اما او می خواهد دور از خانواده باشد. او با دختری به نام Sena می خواهد زندگی آرامی داشته باشد. اما این امکان ندارد. صبح عروسیش، یاماک مادرش را می بیند. از داستان اتفاقات Cukur آگاه می شود. پس تصمیم می گیرد به محله خود باز گردد. او سنا را رها می کند. یاماک با رها کردن سنا به چرخه جنایت و خشونت خانواده باز می گردد.

خلاصه داستان قسمت ۲۹۰ سریال ترکی گودال

وقتی که کاراجا سر قرار با آذر می رود و در ماشین او می نشیند با ناراحتی می گوید:« در واقع من اینجا اومدم تا ازت خداحافظی کنم. دیگه نمی خوام ببینمت. فراموشم کن. خیلی دوست داشتم. منو ببخش.» کاراجا از ماشین پیاده می شود و آذر که ذوقش کور شده دنبالش می رود، دست او را می گیرد و می گوید:« از چی می ترسی؟ من اینجام. دارم می بینم که خودتم ناراحتی.» کاراجا با چشمان خیس و نگرانش به او نگاه می کند و می گوید:« من بدون خانوادم نمی تونم.» آذر سعی می کند او را برای رفتن متقاعد کند اما موفق نمی شود و با دلخوری می گوید:« عشق زورکی نمی شه. من در مورد تو خیلی اشتباه می کردم.» او ناراحت و نا امید سوار ماشینش می شود و می رود. آریک و چنگیز با کت و شلوار شیک آماده ی رفتن به یک میهمانی خانوادگی هستند. آریک با سر و صورت کبود که یادگار دعوایش با یاماچ است همراه پدرش سوار ماشین می شود. او می گوید با مادرش اولگا تماس گرفته و او هم به میهمانی خواهد آمد. چنگیز می پرسد:« به مامان ثریا هم زنگ زدی؟» آریک می گوید نه و از لحن حرف زدنش پیداست که با نامادری اش رابطه ی خوبی ندارد. چنگیز می گوید:« باید هر دوشون رو دوست داشته باشی. اونا هم باید تو رو دوست داشته باشن. من دارم برای شما یه امپراطوری به ارث می ذارم اگه شما ها بعد من به جون همدیگه بیفتید همه چیو نابود می کنید. تو باید همه ی برادر هاتو دوست داشته باشی.» چهره ی آریک نشان می دهد که گوشش از این حرفها پر است. او که تازه وارد کار شده و هدفش این بوده که خودی نشان دهد با خجالت به چنگیز می گوید که خبری از تریلی ها نیست و دو تن جنس گم شده است.

چنگیز آهی می کشد و سری تکان می دهد و با طعنه می گوید:« آفرین آریک خیلی خوبه.» در همین موقع خیابان توسط ماشینهای گودال بسته می شود و در چند ثانیه افراد گودال ماشین چنگیز را محاصره می کنند. یاماچ از بین جمعیت قدم زنان به طرف ماشین آنها می رود و با چیز نوک تیزی روی ماشین خط بلندی می کشد. چنگیز شیشه را پایین می دهد و با اخم و عصبانیت به او نگاه می کند. یاماچ می گوید:« آقا چنگیز ببخشید اگه اینجوری باهاتون آشنا شدم. اما چه کنم که ماها سگ خیابونی هستیم عادت داریم وقتی حوصله مون سر می ره رو ماشینا خط بندازیم. بگذریم… تو مهمونی بهتون خوش بگذره خیلی خوش تیپ شدین.» یاماچ از ماشین آنها دور می شود و در همان موقع پارچه های بزرگی که علامت گودال رویشان نقش بسته و از ساختمان های اطراف اویزان شده اند باز می شوند و دو تن مواد مخدر که لای آنها پیچیده شده بود، روی ماشین چنگیز خالی می شوند. برادر های کوچوالی هم روی بام ها ایستاده اند و از تماشای این صحنه لذت می برند. جوان های گودال که با این کار خودشان را معرفی کرده اند راه را برای ماشین چنگیز باز می کنند. چنگیز که محو تماشای این نمایش شده به آریک که خشمگین است می گوید:« من این پسره رو می خوام.» آریک با ناراحتی و تعجب به پدرش خیره می شود. او به میهمانی نمی رود و در خانه اش می ماند تا اطلاعاتی که در مورد گودال دارد را بررسی کند. سرن پیش آریک می آید و وقتی او را مشغول مطالعه می بیند می پرسد که دلیل اینهمه تلاشش برای تحقیق در مورد گودال چیست؟ آریک جواب می دهد:« چنگیز اردنت با یاماچ آشنا شد و عاشقش شد. مطمئنم می خواد اونو به جای فاضل بیاره حالا من یا باید این پسره رو بکشم یا باید بغل دستم تحملش کنم.» سرن فلشی لابه لای وسایل او پیدا می کند. وقتی آریک فیلم داخل فلش را می بیند خوشحال می شود و سر کیف می آید. او چیزی که برای نابود کردن یاماچ نیاز داشت را پیدا کرده است.

برادرهای کوچوالی در بام گودال نشسته اند  وخاطرات ادریس را مرور می کنند. جومالی می گوید که ادریس از همه بیشتر یاماچ را دوست داشته است. وارتولو اعتراض می کند و می گوید که خودش پسر محبوب ادریس بوده. سلیم که زخمش تازه شده می گوید:« نمی دونم کیو بیشتر دوست داشت اما می دونم کیو دوست نداشت.» جومالی وقتی علاقه ی ادریس به یاماچ را به یاد می آورد با غرور و افتخار به او نگاه می کند و او را در آغوش می گیرد. در همین حال چنگیز هم به یاماچ زنگ می زند و از او می خواهد که به شرکتش بیاید. یاماچ خود را به دفتر کار او می رساند. چنگیز جلوی عکس هایی از چنگیز خان مغول می ایستد و قصه ای درمورد او تعریف می کند و می خواهد با این قصه به یاماچ بفهماند کسانی که به چنگیز خان خدمت نکرده اند و زیر پر و بال او قرار نگرفته اند سرنوشت بدی داشته اند. او در پایان صحبتش با اعتماد به نفس زیادی رو به یاماچ می گوید:« می خوام تو رو به فرزندی قبول کنم.» یاماچ می گوید که خودش پدر دارد و از آنجا بیرون می رود. چنگیز کمی عصبی می شود اما در مورد او به آریک می گوید:« اون یه اسب وحشیه که باید رامش کرد. در مقابل دشمنامون می تونه خیلی به دردمون بخوره. ارزش تلاش کردنو داره.»

سرن فلش فیلم کشته شدن ادریس به دست یاماچ را به قهوه خانه می برد و ان را به جومالی که در قهوه خانه تنهاست می دهد. جومالی بعد از تماشای فیلم قهوه خانه را به هم می ریزد، میز و صندلی ها و شیشه ها را می شکند و از شوکی که به او دست داده فریاد های بلندی می کشد. وقتی یاماچ وارد قهوه خانه می شود جومالی  که حال عجیبی دارد و مثل همیشه نیست با خشم به او نگاه و از او می خواهد که بنشیند. خودش هم رو به روی یاماچ می نشیند و من و من کنان با صدای گرفته می پرسد:« بابامو تو کشتی؟» یاماچ با چشمان پر از اشک به ارامی سری تکان می دهد. جومالی با گریه می گوید:« تو چرا به مغزت شلیک نکردی؟ باید خودتو می زدی. راهش این بود. چطور دلت اومد بابای منو بکشی؟» یاماچ توضیحی نمی دهد و فقط گریه می کند. جومالی پیشانی او را می بوسد، چند قدم به عقب می رود و این بار خشمگین تر از قبل به یاماچ خیره می شود. یاماچ هم از جا بلند می شود، دستانش را به دو طرف باز می کند و با لبخندی بر لب اشهدش را می خواند و منتظر مجازات شدن می ماند. جومالی سریع اسلحه اش را بیرون می کشد و سه گلوله به یاماچ شلیک می کند. یاماچ غرق خون روی زمین می افتد و جومالی که از کار خودش تعجب کرده با بهت و ناراحتی به او نگاه می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا