خلاصه داستان قسمت ۳۰۰ سریال ترکی گودال + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۳۰۰ سریال ترکی گودال باشید، با ما همراه باشید. سریال گودال ( به ترکی چوقور – به انگلیسی The Pit ) توسط کمپانی Ay Yapim ساخته شده است. تیم کارگردانی آن را Sinan Ozturk و Ozgur Sevimli تشکیل داد. نویسندگی این اثر با Gokhan Horzum بود. سریال ترکی گودال Cukur یکی از محبوب ترین درام های ترکی ۲۰۱۷ است. این درام اکشن و جنایی مخاطبین زیادی را به خود اختصاص داده است. شبکه نمایش دهنده این سریال Show TV می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آراس بولوت اینملی، دیلان چیچک دنیز، ارکان کسال، ریهان ساواش، مصطفی اوستونداگ، اونر ارکان، ارکان کولچاک کوستندیل، رضا کوجااوغلو، نبیل سایین.

قسمت ۳۰۰ سریال ترکی گودال
قسمت ۳۰۰ سریال ترکی گودال

خلاصه داستان سریال ترکی گودال Cukur

Kocovali یک خاندان جنایتکار و قدرتمند در منطقه Cukur استانبول هستند. ادریس کوکوالی بزرگ خانواده است. او برای محافظت ازا ین خانواده هر کاری می کند. ادریس چهار پسر دارد. کومالی، قهرمان، سلیم و یاماک. کومالی پسر ارشد خانواده در زندان است. قهرمان پسر دوم ادریس به جای برادرش فعالیت ها را رهبری می کند. سلیم که سومین فرزند خاندان است خیلی خوب در زمینه شغل خانوادگی عمل نمی کند. یاماک که پسر کوجک خانواده است علاقه ای به شغل خانوادگی ندارد. او زندگی کاملا متفاوتی را دنبال می کند. با ورود Vartolu که رقیب حریص و قدرتمند خاندان کوکوالی ست، مواد مخدر به منطقه می رسد. ادریس کوکوالی پیشنهاد وارتلو را برای پخش مواد مخدر در منطقه نمی پذیرد. با مخالفت خاندان کوکوالی افراد وارتلو قهرمان کوکوالی را می کشند. ادریس پس از مرگ پسرش به شدت می شکند. حال کسی نیست تا انتقام را بگیرد. قهرمان کشته شده است و سلیم قادر به گرفتن انتقام نیست. از طرفی برادر بزرگ هم در زندان است. یاماک تنها کسی ست که برای خانواده مانده است تا انتقام بگیرد. تا خانواده را روی پا کند. اما او می خواهد دور از خانواده باشد. او با دختری به نام Sena می خواهد زندگی آرامی داشته باشد. اما این امکان ندارد. صبح عروسیش، یاماک مادرش را می بیند. از داستان اتفاقات Cukur آگاه می شود. پس تصمیم می گیرد به محله خود باز گردد. او سنا را رها می کند. یاماک با رها کردن سنا به چرخه جنایت و خشونت خانواده باز می گردد.

خلاصه داستان قسمت ۳۰۰ سریال ترکی گودال

جومالی که حرفهای سلیم را شنیده و فهمیده یاماچ برای اردنتها کار می کند، آدمهایش را سریع جمع می کند تا کاری کند. وارتولو هم که نمی خواهد آشوب جدیدی به پا شود سعی می کند برای جومالی قضیه را توضیح دهد و آرامش کند اما موفق نمی شود. آریک به جنگل و محل شکار پدرش می رود و در حضور یاماچ به او می گوید که مدیر امنیتشان کشته شده و دستور این کار را هم اگدای داده است. چنگیز این حرف را مسخره می داند و وقتی پافشاری آریک را می بیند با او تندی می کند و از او می خواهد خفه شود. آریک که بخاطر رفتار پدرش غرورش جریحه دار شده سعی می کند دور از چشم چنگیز یاماچ را تحقیر کند و به او می گوید:« کت و شلوارت خیلی بهت اومده. فکر نمی کردم به این راحتی خودتو بفروشی.» یاماچ که نقطه ضعف آریک را می داند برای حرص دادن به او، می گوید:« بابات چهار تا پسر داره اما به من گفت بهت احتیاج دارم. تا حالا این حرفو به تو زده؟» از طرفی اگدای در حین ناهار خوردن با مادرش ثریا ماجرای صحبتی که با آریک داشته را برای او تعریف می کند و با تمسخر می گوید:« فکر کن من پاشم برم آدم اجیر کنم که آریک رو زمین بزنم. ببین داره چیو به من نسبت می ده.» ثریا می گوید:« دو احتمال وجود داره. یا آریک داره سعی می کنه تو رو توی تله بندازه یا یه نفر از کشمکش بین شما سواستفاده می کنه و سعی داره شما رو به جون هم بندازه.» اگدای می گوید که این احتمالات می تواند درست باشد اما هیچ کدام برایش مهم نیست.

متین از سلطان اجازه می گیرد تا کاراجا را ببیند. او وارد بالکن خانه ی کوچوالی ها می شود و کاراجا را درحالی می  بیند که غمگین و ناراحت به آسمان خیره شده است. متین دست او را می بوسد و می گوید:« شنیدم چیکار کردی. نمیدونم خواستی اون کارو بکنی یا نه، ولی انجام دادی. خدا ازت راضی باشه. زیر سایه ی تو من می تونم با خیال راحت بمیرم.» متین بعد از گفتن این حرفها می رود و لبخند کوچکی گوشه ی لبهای کاراجا می نشیند. وقتی افسون از خانه بیرون می رود مقبوله که فرصت را مناسب دیده آریک را به خانه دعوت می کند تا صحبت کنند. او جریان حامله بودن افسون از یاماچ را برای آریک تعریف می کند و از او می خواهد هرچه زودتر کار یاماچ را تمام کند. آریک می گوید:« با کمال میل قبول می کنم اما کسی نباید بفهمه کار من بوده چون چنگیز خیلی از یاماچ محافظت می کنه و اگه بفهمه کار من بوده اوضاع به هم می ریزه. تو یاماچ رو به این خونه بفرست من هم افرادی رو به اینجا می یارم تا قضیه رو حل کنن.»

عمو به تنهایی به قهوه خانه ای که پاشا در آن مرده بود می رود و یاد دوستانش را زنده می کند. در این میان او خاطره ای از قهرمان را به یاد می آورد….ادریس برای کاری به شهر دیگری رفته و در نبودش کارها را به قهرمان سپرده. وقتی عمو این خبر را به قهرمان می دهد قهرمان از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد اما سعی می کند لبخندش را پنهان کند و به عمو می گوید:« پس جومالی چی میشه؟ حالا به داداشم چی بگیم؟» عمو می گوید که خودش با جومالی حرف خواهد زد بعد هم انتخاب شدن قهرمان برای جانشینی ادریس را تبریک می گوید. در میان صحبت، قهرمان می گوید که از سازمان امور قبرستان با او تماس گرفته اند و گفته اند که قبر عمویش جومالی خالی است. عمو با شنیدن این حرف به تته پته می افتد و می پرسد که چه کسی چنین حرفی زده؟ وقتی قهرمان اسم خلیل ابراهیم را می آورد چشمان عمو چهار تا می شود. او سعی می کند مانع پیگیر شدن قهرمان راجع به این موضوع شود… عمو که دیگر حافظه ی درست و حسابی برایش نمانده  با یادآوری این خاطره پیش خود می گوید:« گفته اسمش خلیل ابراهیمه. بی شرف. من باید برم پیش پاشا.»

جومالی که خبر پیوستن یاماچ به اردنت ها خیلی برایش سنگین بوده تصمیم می گیرد این قضیه را تلافی کند. او دفترچه ی امیر را به علیچو می دهد تا اطلاعات لازم درمورد مکانهای اردنتها را بدست بیاورد. علیچو دفترچه را مطالعه می کند و چیزهایی که دستگیرش شده را برای بقیه تعریف می کند. جومالی بچه محلها را برای غارت اموال اردنتها به کارخانه ها و نمایشگاههای آنها می فرستد. جوانهای محله حتی به اصطبل آریک هم حمله می کنند و اسب مورد علاقه ی او شمشک را می دزدند. خبر دزدی های گودال به گوش چنگیز می رسد و او را عصبانی می کند. یاماچ که کمی قبل خبر این کار جومالی را از وارتولو شنیده در مقابل چنگیز خود را به بی خبری می زند و حتی می گوید که شاید کار دشمنان دیگر اردنتها باشد. چنگیز با خنده ی تلخ و لحن توهین آمیزی می گوید:« دشمنای واقعی من اونقدر عاقل هستن که جرات همچین کاری رو ندارن. اینجور چیزا فقط کار مجرم های عوضی و پیش پا افتادست.» یاماچ پنهانی با وارتولو تماس می گیرد و از او می خواهد همه ی تلاشش را برای کنترل کردن جومالی بکند تا چنگیز بیشتر از این عصبانی نشود. سعادت با وارتولو رفتار سردی دارد و وقتی وارتولو دلیل این موضوع را می پرسد سعادت می گوید:« وقتی به خونه حمله کردن من اینجا تنها بودم و سعی کردم با چاقوی آشپزخونه در مقابل تیر و اسلحه از پسرم محافظت کنم. تو هیچ کاری نکردی. اگه داملا نبود منو پسرت الان مرده بودیم….دیگه تموم شد. من تک و تنهام و غیر از کوچوالی ها خانواده ی دیگه ای ندارم. تو اون شب توی قبرستون بودی چون مرده هات رو بیشتر از زنده هات دوست داری. هر وقت خواستی بیا و پسرتو ببین.» سعادت وارد خانه می شود و وارتولو آهی از ته دل می کشد و همانجا پشت در می نشیند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا