خلاصه داستان قسمت ۳۹ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۹ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت ‌گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان ‌اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .

قسمت ۳۹ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

قسمت ۳۹ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

شب همه دور هم جمع می شوند و تووال از بقیه می خواهد تا به خاطر روز تولد حیات، هرکس یک جمله در مورد این که چرا حیات را دوست دارد بگوید. آصلی به حیات نگاه می کند و خیلی با احساس می گوید:« خیلی ساده ست چون اون دوست منه… » بعد دوروک می گوید: «خیلی شنگول و کله شقه! » همه خنده شان می گیرد و ایپک می گوید: «منم دوستت دارم چون تو خواهر نداشته منی. » کرم ادامه می دهد: «دختر خوب و با وفا و با ارزشی هستی. » تووال هم می گوید: «تو مثل پرنده ای چون مثل تموم پرنده ها دوست داشتنی و آزادی! » حیات از همه تشکر می کند و بعد منتظر می ماند تا مورات هم حرفش را بزند و می پرسد: « تو نمیخوای چیزی بگی؟ » مورات لبخند ملیحی می زند و می گوید: «تو قوی ترین و واقعی ترین کسی هستی که من تا حالا دیدم. » و بعد همه جام ها را به سلامتی حیات بالا می برند. بعد از شام کیک تولد حیات هم سر می رسد و همه با خوشحالی هدیه ی تولدشان را به او می دهند. حیات از این که آنها را در زندگی اش دارد که انقدر خوشحالش می کنند، تشکر می کند. تووال به مورات می گوید: «مورات تو نمیخوای هدیه ت رو بدی؟ » مورات دست حیات را می گیرد و می گوید: «واسه اون باید حیات رو پنج دقیقه با خودم ببرم. » حیات با خوشحالی با او همراه می شود. مورات کنار ساحل، برای حیات آلاچیقی ساخته و با شمع تزئینش کرده است.

حیات با خوشحالی می گوید: «اینجا مثل رویا میمونه… تو دیوونه ای! » مورات می گوید: «چون تو عقل از سرم میپرونی! » مورات او را داخل آلاچیق می برد و به خاطر سردی هوا، حیات را از پشت در آغوش می گیرد و می گوید: «قبل از دادن هدیه ت میخوام یه چیزی بهت بگم… » و مکث کرده و بعد می گوید: «من مامانمو اینجا از دست دادم حیات… وقتی مامانم میخواست منو از غرق شدن نجات بده خودش غرق شد… بعد از مرگ مامانم دیگه اینجا نیومدم… من مهمترین زن زندگیم رو اینجا از دست دادم الان اگه قبول کنی میخوام یکی دیگه از مهم ترین زن های زندگیم رو اینجا به دست بیارم. » و جعبه ای را از جیبش بیرون می آورد و می گوید: «از مامانم فقط چندتا چیز باهام مونده…. اینم یکی از اوناست. » و گردنبند مادرش را به حیات می دهد. حیات با ناراحتی می گوید: «من نمیتونم اینو قبول کنم مورات. » مورات می گوید: «میخوام یه تیکه از مهم ترین زن زندگیم رو داشته باشی. » حیات قبول می کند و مورات گردنبند را گردن او می اندازد و می گوید: «به زندگیم خوش اومدی حیات… » و همدیگر را می بوسند. بعد از این بوسه، حیات با ناراحتی می گوید: «من یه چیزی هست که باید بهت بگم… نمیخوام از دستت بدم مورات. » مورات لبخند می زند و می گوید: «قصد اینو ندارم بذارم به این راحتیا بری.» حیات می گوید: «حتی اگه بهت دروغ گفته باشم…؟ » و بعد می گوید: «من اون سونا پکتاش نیستم… » مورات ناباورانه به او خیره می شود و حیات اشک می ریزد و گردنبند را از گردنش دراورده و به دست مورات می دهد.

مورات با بغض به او خیره شده و آنجا را ترک می کند… حیات از این فکر و خیال ها بیرون می آید و در حالی که گریه می کند تصمیم می گیرد چیزی در مورد دروغش به مورات نگوید. او مورات را در آغوش می گیرد و می گوید: «من خیلی خوشحالم. تو زندگیم تا حالا انقدر خوشحال نبودم. » حیات و مورات دست در دست به سمت ویلا می روند و بقیه با فهمیدن این که بالاخره آنها با هم دوست شده اند، با هیجان آنها را در آغوش می گیرند. موقع خواب مورات و حیات به سختی از هم جدا می شوند تا به اتاق هایشان بروند. ایپک و آصلی از حیات در مورد این که بالاخره حقیقت را به مورات گفته یا نه می پرسند. حیات با ناراحتی می گوید: «نخواستم اون لحظه ی زیبارو خراب بکنم… » آصلی به او امیدواری می دهد و می گوید:« شاید اگه مورات این دروغ رو بفهمه به خاطر عشق بزرگتون قبولش کنه. » حیات می گوید: «مورات از عشق هم بمیره همچین دروغی رو بفهمه نمیمونه و میره اونم تا ابد… » ساعتی بعد ابراهیم به حیات زنگ می زند تا حال او را بپرسد. حیات به او می گوید که جای نگرانی نیست و او حواسش به خودش است. نصفه شب نه حیات می تواند بخوابد و نه مورات. انها به محوطه می روند و با هم روبرو می شوند. مورات پیشنهاد می دهد تا با هم کنار دریا بروند. آنها تا صبح همانجا می مانند و با هم صحبت می کنند و در مورد علایق یکدیگر می پرسند و حتی همانجا در آلاچیق و کنار دریا خوابشان می برد. شب دوروک و کرم سراغ آصلی و ایپک می روند و از انها می خواهند تا کمی با هم خوش بگذرانند. دوروک و آصلی با هم مشغول زدن دارت می شوند. دوروک بالاخره جرئتش را پیدا می کند و از آصلی می پرسد: «ما الان چی هستیم آصلی؟ ما دوست عشقی هستیم یا رفیق صمیمی؟ میخوام تو بگی! » آصلی کمی دستپاچه می شود و بعد فورا می گوید: «معلومه که من و تو رفیق صمیمی هستیم! » دوروک جا می خورد اما به رویش نمی اورد و قبول می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا