خلاصه داستان قسمت ۳ سریال ترکی تازه عروس yeni gelin + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۳ سریال ترکی تازه عروس می باشید. برای خواندن این مطلب ما را همراهی کنید. سریال ترکی تازه عروس، سریال کمدی و محبوب است که پخش خود را در سال ۲۰۱۷ از شبکه Show Tv ترکیه آغاز کرد و در طول ۳ فصل در سال ۲۰۱۸ به اتمام رسید. این سریال پرطرفدار اکنون با دوبله فارسی پخش خود را در شبکه جم تی وی آغاز کرده است. این سریال از تاریخ ۱۹ شهریور ماه ۱۴۰۱ هرشب راس ساعت ۲۲:۰۰ شروع می شود. این سریال دربرگیرنده ی صحنه های خنده دار و بعضا احساسی هست. این قصه ی یک دختر شهرنشین وجوان است که عاشق پسری قبیله نشین از منطقه ی آنادولی ترکیه میشود و عروس آنها میشود…

قسمت ۳ سریال ترکی تازه عروس
قسمت ۳ سریال ترکی تازه عروس

خلاصه داستان قسمت ۳ سریال ترکی تازه عروس

بلا وقتی بیدار میشه سریعا پارچ و لگن را برمیداره و وارد اتاق پدر هازار میشه که میبینه داره لباس عوش میکنه و سریعا بیرون میره. سپس میگه خیالتون راحت باباجون من چیزی ندیدم لباس پوشیدین بگین بیام داخل. همگی جلوی عمارت هستن تا هازار و بلا را به ییلاق بدرقه کنن، آسیه غر میزنه که ببین پسرمو باید به دست این لنگ دراز بسپارم! سپس موقع رفتن میفهمن عمو مسلم هم باهاشون راهی شده. وقتی به اونجا میرسن بلا با دیدن ییلاق جا میخوره و میگه اینجا چقدر باحاله، همونجوریه که مامانم میگفت! رسما شدم حنا تو مزرعه و میخنده. پدربزرگ از چادر بیرون میاد و به اونا خوش آمد میگه و باهاشون به خوبی رفتار میکنه سپس به چادر میرن تا صبحانه بخورن. عمو مسلم میگه قبل از اینکه خوردن را شروع کنین اول واست یه سورپرایز دارم پدربزرگش میگه سورپرایز؟ مسلم میگه آره تو صندوقه برو بازش کن ببین. پدربزرگ وقتی در صندوق را باز میکنه شیرین یهو از داخل صندوق بیرون میاد و او را میترسونه سپس میخنده و میگه ترسیدی آره؟ پدربزرگش میگه نه بابا الکی ترسیدم تا تو ضایع نشی! سپس همدیگر را در آغوش میگیرن و سر سفره صبحانه میشینن و باهمدیگه صبحانه میخورن. بعد از صرف صبحانه شیرین پیشنهاد میده تا به پیاده روی برن تا اونجارو بگردن. سه تایی به طرف دشت میرن که میبینن صدای آواز میاد وقتی به دنبال صدا میرن متوجه میشن که فرهاد داره میخونه و گله را به دشت آورده. هازار میگه چیشده فرهاد با سوز آهنگ میخونی؟! شیرین میگه یجوری میخونی انگار دلت واسه کسی تنگ شده! هازار بهش میگه اِ شیرین چیکار داری! خجالتش نده. سپس بلا با فرهاد آشنا میشه سپس با دیدن بره ها ذوق میکنه و با هازار میره تا با بره ها بازی کنه. شیرین یواشکی به فرهاد میگه دنبالم بیا جوری که نفهمن.

سپس وقتی باهم تنها میشن شیرین به طرفش میره و میگه سلام عشقم! و همدیگر را در آغوش میگیرن فرهاد به شیرین میگه ریسکه شیرین الان یکی مارو ببینه بدبخت میشیم! سپس میپرسه چجوری اومدی؟ شیرین میگه مگه فرهاد واسه عشقش کوهو نکند؟ منم این مسیرو واسه فرهادم اومدم سپس همدیگر را می بوسند. همان موقع بلا از راه میرسه و با دیدن اونا استرس میگیره و به شیرین میگه داره داداشت میاد! شیرین از فرهاد عذرخواهی میکنه و هلش میده تا پشت صخره بره پنهان بشه. هازار به اونجا میاد و میگه چیکار میکنین؟ شیرین کمی مِن مِن میکنه و میگه همه چیزو که نمیشه گفت میدونی که تو ییلاقیم دستشویی نیست اینجا! بلا جا میخوره و میگه چی؟ پس چیکارکنیم؟ هازار میگه پشت درخت و صخره و این چیزا سپس شیرین به این بهونه پشت صخره میره و فرهاد را در آغوش میگیره و منتظر میشن که هازار بره. وقتی به چادر برمیگردن شام میخورن. بعد از غذا خوردن شیرین از پدربزرگش میخواد تا داستان تعریف کنه اما پدربزرگش میگه بلا هنوز یه روز اومده اینجا! اما بلا میگه که منم دوست دارم گوش کنم سپس او داستان آل را تعریف میکنه که پیش دختران زیبا می رود و موهایشان را میبافد همین باعث میشه موقع خواب بلا بترسه. فردای آن روز شیرین از خواب بیدارشون میکنه و میگه پاشو پارچ و لنگو ببر واسه پدربزرگ بعد باید بریم به کارها برسیم کلی کار داریم! شیرین لباس های اونجارو بهش میده و باهمدیگه به طرف گوسفندها میرن تا شیر بگیرن. سپس شروع میکنن به نون پختن که یکدفعه هازا.ر را صدا میزنن. یکی از اهالی اونجا میگه تعداد گرگ هایی که به دره حمله کرده خیلی زیاده سگ ها هم از پسشون بر نمیان سپس انها با اسلحه به طرف دره میرن.

بعد از چند ساعت بلا وقتی میبینه هازار نیومد و تلفنش هم خاموشه به شیرین میگه نمیتونم اینجا بشینم میرم تا دنبال شوهرم بگردم شیرین وقتی میبینه نمیتونه جلوشو بگیره میگه وایسا منم باهات میام. آنها به جنگل میرن اما نه تنها آنها را پیدا نمیکنن بلکه از سرما میلرزن و تصمیم میگیرن که برگردن که صدای گرگ میشنون و فرار میکنن تو مسیر برگشت هازار و فرهاد را میبینن و باهم به سمت چادر برمیگردن اما بلا لرزش خوب نمیشه و شروع میکنه به تب کردن. بلا تو تب میسوزه و میلرزه و وقتی هازار میخواد او را به بیمارستان ببره پدربزرگش میگه الان همه جا مه خستش نمیتونی بری تا صبح خوب نشد ببرش بیمارستان. فردای آن روز هازار، بلا را به بیمارستان میبره و میبینه تخت کناریش دیلانه، او میپرسه چیشده؟ که خواهر بزرگش میگه دیگه به تو ربطی نداره. وقتی برادر هازار و برادر دیلان از راه میرسن متوجه میشه که دیلان خودکشی کرده بوده. آنها بعد از خوب شدن بلا به عمارت برمیگردن که یکدفعه صدای گریه و شیون میشنون و به عجله به داخل میرن. وقتی میرسن هازار میپرسه که چیشده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خان قلندر میاد و میگه میخواستی چی بشه جنگ شده! برادر دیلان حمله کرده و برادرتو برده با خودش! هازار عصبی میشه و به اتاقش میره و با برداشتن اسلحه میگه باید برم به کمک برادرم اگه کسی قراره کشته بشه اون منم نه برادر یا پدرم! آسیه سعی میکنه جلوی خان قلندر را بگیره اما او به حرف هیچکی گوش نمیده و میگه باید برم اون پسرمو برده یعنی من! یعنی حیثیت من! سپس میخوان برن که هازار میگه منم میام اما پدرش به افرادش دستور میده تا برای جلوگیری کردن از اومدنش او را در انبار عمو مسلم بندازن و در را به رویش ببندن. بلا او را میبینه و بعد از رفتنشان به اونجا میره. نازگل و آفت عروس های عمارت به اونجا میرن و او را مسخره میکنن که بلا به نازگل میگه سریع بیا این درو باز کن! نازگل و افت میخندن و نازگل میگه الان به من دستور دادی؟ و سیلی به او میزنه که روی زمین می افتد و بیهوش میشه، هازار صدارو میشنوه و بلارو صدا میزنه……

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی تازه عروس yeni gelin

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا