خلاصه داستان قسمت ۳ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۳ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۳ سریال ترکی حسرت زندگی
نساء صبح زود شوهرش با پول راهی میکنه تا بره برای راه انداختن کار جدید. عمر جلوی در مدرسه نشسته که غمزه به اونجا رفته و میگه شما؟ اینجا چیکار دارین؟ عمر به خنده میگه منتظرم معلم ادبیاتم مریض بشه و میخندن. غمزه شب وقتی به خانه میره میبینه خونه ای که خودش از مادرش اجاره کرده خیلی سرده و تونا پسرش داره میلرزه او از خانه بیرون میره تا ببینه تو مغازه چیزی پیدا میکنه وسایل گرامیشی یا نه. غمزه تو خیابون رو دیوار یه اعلامیه میبینه که خیریه بخاری برقی میده مجانی او به آدرس میره که میبینه خونه عمره و نمیتونه در بزنه و میخواد بره که به خودش میگه میخواد هرچی بشه، بشه و در میزنه. عمر میاد و از دیدن هم لبخند میزنن سپس غمزه میگه که گاز محله قطع شده و تو خونه هیچی نیست تونا سردش شده اومدم واسه اون بخاری برقیا که واسه خیریه ست عمر واسش میاره و بعد از تست کردن میده بهش و میره. سر میز شام بحث پسری پیش میاد که مجرده و میخواد با یه زن متعلقه با دوعا بچه ازدواج کنه همشون میگن این اصلا نشدنیه. عمر تو فکر میره و بهشون میگه اگه برعکس بود چی؟ اونا میگن یعنی چی؟ او میگه اگه مرده متعلقه بود با یه دختر مجرد میخواست ازدواج کنه! اونا میگن خوب شدنیه عمر میگه پس اینم شدنیه اما پدرش میگه نه نمیشه! معلومه نمیشه! و جو سنگین میشهو
آخر شب عمر چهره غمزه را طراحی کرده و بهش نگاه میکنه. فردای آن روز کنار ساحل همون جای همیشگیش نشسته و داره نقاشی میکشه که غمزه میبینتش و میره پیشش سپس باهم شروع میکنن به حرف زدن. غمزه وقتی نقاشیشو میبینه میگه خیلی خوبه کلاس رفتین؟ او میگه نه از بچگی واسه دل خودم میکشم البته تونا هم نقاشی خیلی خوبه غمزه میگه واقعا؟ فکر میکردم چون پسرمه اینجوری فکر میکنم. بعد از چند دقیقه غمزه و تونا میرن. شب عمر دیر میره خونه که پدرش میپرسه کجا بودی؟ او میگه دور میزدم همینجوری پدرش میگه تو یه چیزیت هست بگو روراست باش. عمر ماجرای اینکه از غمزه خوشش میادو میگه بهش پدرش سکوت میکنه و میگه که تو بزرگ شدی دیگه نمیتونم بگم چی خوبه چی بد خودت باید تصمیم بگیری. سپس بحثو میکشه سمت بچه های کلاسش که عمر میگه هنوز شیطونن جدی نمیگیرن پدرش میگه اقتدارتو تا نشون ندی همینه او میگه چجوری نشون بدم؟ پدرش میگه بعضی وقتا برای نشون دادن راه درست باید کتک زد عمر میگه ولی تو که بچه هارو کتک نمیزنی بابا! پدرش میگه آره ولی به بزرگتا که فکرهای بچه گانه میکنن سیلی میزنم و سیلی میزنه به عمر و میگه اینو زدم هم برای نفست هم برای عقلت عمر چشماش پر از اشک میشه و میگه بابا!….