خلاصه داستان قسمت ۴۰ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۴۰ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۴۰ سریال ترکی حسرت زندگی
گل چیچک خانم با حاجی رشاد حرف میزنه تا با زرین حرف بزنه و ببینه چی به چیه. زرین با حاجی رشاد تو کافه قرار میزاره و حاجی باهاش حرف میزنه زرین از زندگیش واسش تعریف میکنه که شوهرم قبل از مریض شدنش به وظایف همسرانه اش عمل نمیکرد و از زندگیش با شوهرش میگه که حاجی رشاد میپرسه مریض بود یعنی؟ او تأیید میکنه و میگه بله و باهاش درد و دل میکنه که حاجی رشاد نصیحتش میکنه. یامان پیش امینه ست و بهش میگه که حاجی رشاد از عمه ام فهمیده که مامانم برگشته و امشب باهم رفتن تا حرف بزنن امینه میترسه و میگه نکنه ماجرای بابامو بگه! یامان میگه نه نترس نمیگه خیالت راحت. حاجی رشاد میره دم مغازه کلیدساز ناجی دوست عمر و عمر را صدا میزنه عمر میره دم در تا ببینه چی میگه. حاجی میگه میخوای دیگه همش اینجا باشی؟ میخوای بهش اجاره هم بده عمر میگه گفتی فکر کنم منم میخوام اینجا تنها باشم فکر کنم تا تصمیم بگیرم حاجی میگه تو اتاقت نمیتونی؟ او میگه نه نمیخوام کسی باشه سپس حاجی قبول میکنه و میره.
امینه به نساء مادرش زنگ میزنه و میگه بابا اومده خونه مسته به من همش میگه برم الکل بگیرم نساء سریع به طرف خانه میره و تو اتاق میبینه دراز کشیده که نساء میگه دفعه آخرت باشه مست میای اینجا! هاکان میخواد به زور سمتش بره که نساء با گلدان میزنه تو سرش و بیهوش میشه. فردای آن روز رو کاناپه بیدار میشه و نمیدونه چیشده که سرش درد میکنه نساء میگه که مست بودی معلوم نیست کجا خورده بودی زمین و میره. عمر میره به ساحل و وقتی غمزه را میبینه میره سراغش سپس بهش طعنه میزنه که نتونستی ببوسیش نمیتونی باهاش ازدواج کنی غمزه میگه نترس گذاشتم واسه عقد آنها باهم کل کل میکنن و عمر بهش میگه امروز ناجی دوستم داره ازدواج میکنه من میخوام شاهدش بشم ولی عروس شاهد نداره چون پنهانی دارن ازدواج میکنن تو میای کمکش کنی؟ او اول قبول نمیکنه اما بعد میگه باشه. فیگن میره پیش ثریا و بهش میگه بابا میگه بیا صبحانه بخور او میگه نمیخوام فیگن میگه اگه نیای میگم که با عمر رابطه داشتی! ثریا میگه چرا چرت میگی؟ مزخرف نگو! مادرش این حرفو میشنوه و میگه بدبخت شدیم و به حسنی میگه. او عصبی شده و میگه تو چیکار کردی ثریا؟ و سیلی تو صورتش میزنه و میره….