خلاصه داستان قسمت ۴۱ از فصل پنجم سریال ترکی سیب ممنوعه
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۱ از فصل پنجم سریال ترکی سیب ممنوعه را مطالعه می فرمایید. با ما همراه باشید. فصل پنجم این سریال پر طرفدار از شبکه جم سریز در ساعت ۱۱ و از شبکه جم تیوی روز های شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ساعت ۸ شب پخش می شود. «سیب ممنوعه» مجموعهای عاشقانه – درام است که نمایش بی نظیری از تمایلات، احساسات و دروغها را دارد. سریال ترکی سیب ممنوعه با بازی بازیگران مطرح ترکیه ای چون ادا اجه ، شوال سام ، طلعت بولوت ، نسرین جواد زاده و… این روزها از شبکه جم سریز و جم تی وی در حال پخش است.
قسمت ۴۱ از فصل پنجم سریال ترکی سیب ممنوعه
مریچ با چاتای در پارک قرار میذاره وقتی چاتای به آنجا می رسه ازش میپرسه که ماجرا چیه؟ درباره چی میخواستی باهام صحبت کنی؟ او بهش میگه حال کومرو این روزها اصلا خوب نیست چاتای فکرش درگیر میشه میگه چی شده؟ مریچ بهش میگه بهتره خودت بهش زنگ بزنه و باهاش صحبت کنی من چیزی نگم بهتره و از اونجا میره تا ازش حرف نکشه. چاتای وقتی به شرکت میره سادایی ازش میپرسه چی شده آقا حالتون میزون نیست؟! او میگه فکرم درگیره مریچ بهم گفت که حال کومرو خوب نیستش ولی نگفت که چشه. سادایی بهش پیشنهاد میده تا با کومرو یه تماس بگیره چون این روزها به خاطر اتفاق هایی که افتاده حالش زیاد خوب نیست یک وقت به سرش نزنه خودکشی بکنه. کومرو به مریچ زنگ میزنه و بهش میگه من تصمیمو گرفتم می خوام این بچه را سقط کنم و ازش میخواد او را همراهی کنه و باهاش قرار میزاره و با همدیگه به سمت مطب دکتر میرن.
اونجا مریچ ازش میپرسه که مطمئنی؟ تصمیم قطعیتو گرفتی؟ نمیخوای از بچه به چاتای چیزی بگی؟ کومرو میگه نه دلیلی نداره اون چیزی بدونه از این ماجرا! همان موقع چاتای به کومرو زنگ میزنه. او با دیدن اسمش روی گوشیش جا میخوره و جواب میده چاتای ازش حالشو میپرسه که کومرو بهش میگه چیه زنگ زدی ببینی چقد داغونم با کارهایی که سرم آوردی؟ چاتای میگه هیچ وقت یادت نره که تو سر مجلس عقد منو تنها گذاشتی و رفتی به هر حال من زنگ نزدم که اون روزهارو به خاطرت بیارم زدم بهت بگم که هیچ وقت دوست نداشتم انقدر بد بشه رابطمون تو الانم مثل دوست منی اگه هر وقت کاری داشتی بهم بگو ولی اگه خواستی حرفی بزنی درد و دل کنی من هستم و تلفن رو قطع میکنه. پرستار کومرو را صدا میزنه و او به سمت اتاق عمل میره اما با هر قدمی که برمی داره خاطراتش را با چاتای مرور میکنه وقتی میره تو اتاق منصرف میشه و از آنجا بیرون میاد و به خانه میره و به مریچ میگه تو تراس حرف میزنیم اینجا گوش زیاده سپس بهش میگه تصمیم گرفتم که این بچه رو نگه دارم مریچ حسابی خوشحال میشه و او را بغل می کنه و بهش میگه واست خیلی خوشحالم نمیخوای ماجرارو به چاتای بگی؟
کومرو بهش میگه نه قرار نیست همچین چیزی رو بدونه با خودم فکر کردم گفتم من که اینقدر تنهام این بچه حتماً به دادم میرسه و از تنهایی منو در میاره از طرف دیگه هم چاتای هالیت جان را که بچه خودش نیز تحت پوشش خودش گرفته و خیلی هم براش ارزش داره دوسش داره قطعاً بعداً یه حس هایی به بچه خودش داره. مریچ میگه خوب بلاخره که شکمت میاد جلو همه میفهمن! میخوای چیکار کنی؟ کومرو میگه از اینجا میرم برای زندگی میرم یه جای دیگه و وقتی بچهام به دنیا آمد برمیگردم. مریچ میگه پس اصلا به پدرت فکر نمیکنی نه؟ سکته میکنه یک دفعه تو رو بعد از چند وقت با یک بچه ببینه! کومرو تایید میکنه و میگه آره حسابی جا میخوره اسما وقتی خوشحالی آنها را میبینه کنجکاو میشه که چه اتفاقی افتاده که انقدر خوشحالن. دوعان به ییلدیز پیشنهاد میده تا شب حاضر بشه و با هم دیگه بیرون برن سپس برایش پیرهن میفرسته. وقتی خونه میاد بهش یه سرویس جواهر میده تا به گردنش بیاندازد ییلدیز قبول میکنه. دوعان میگه می خوام با پرواز اختصاصی با هم بریم به اپرا آنها سمت ماشینشان میرن که همان لحظه چاتای و اندر آن دو نفر را میبینند و حسابی حرص میخورند وقتی رفتار عاشقانه آنها را می بینند.
اندر به چاتای میگه ازدواج صوری آنها داره کم کم به واقعیت تبدیل میشه چاتای میگه نه همچین چیزی نیست اونا فقط برای حرص دراوردن من این جوری رفتار می کنند. مریج به کومرو زنگ میزنه و میگه نظرت چیه بریم بیرون شام بخوریم؟ کومرو که اصلا حال و حوصله نداره قبول نمیکنه و میگه امشب حوصله ندارم. مریچ با دوستش میره به رستوران عمر. آنجا خودشو معرفی میکنه و به عمر میگه که کومرو دربارهاش خیلی حرف زده باهاش و خیلی پشیمون به خاطر کاری که باهات کرده اون حرف هایش را قبول نداره و میگه با من خیلی بد تا کرد من کاری نکرده بودم که همچین بلایی سرم آورد. شب اسما با هالیت جان در حال خوش گذرانی هستند و صدای موسیقی را زیاد کردن. کومرو از سر و صدا نمیتونه بخوابه به خاطر همین پیش آنها میره و با اسما بدرفتاری میکنه و آن را بی فرهنگ خطاب میکنه. فردای آن روز وقتی ییلدیز بر می گردد اسما ازش میپرسه که کجا رفتین؟ کی اومدین؟ ییلدیز بهش میگه رفتیم وین حسابی خوش گذشت نزدیک های صبح بود که برگشتیم.
اسما بهش میگه که من فهمیدم تو بارداری ییلدیز که حسابی جا خورده میگه نه همچین چیزی نیست من باردار نیستم گفتم بهت که ازدواجمون صوریه حتی تو یه اتاق هم نمی خوابیم اسما جا میخوره و یک دفعه یاد بدرفتاری شب گذشته کومرو میافتد و بهش میگه. ییلدیز به اتاق کومرو میره و به خاطر رفتار زشتش با مادرش با او بحث میکنه کومرو که حسابی دل درد داره بین جر و بحث ها یک دفعه خونریزی میکنه، ییلدیز او را به طرف بیمارستان می بره و میفهمه که او باردار بوده وقتی به بیمارستان میرسد ییلدیز پیش کومرو میره و برای از دست دادن بچه اش احساس تأسف می کنه و می گه من خودم مادرم حال داغونتو درک می کنم. کومرو به خاطر بلاهایی که سرش آورده و رفتارهایش با او عذرتواهی میکنه و دستش را میگیره ییلدیز حسابی تعجب میکنه و سپس دستش را میگیره….