خلاصه داستان قسمت ۴۲۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۲۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۲۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۲۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۲۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

بتول به شرمین میگه برو با لطفیه خانم حرف بزن تا فکرت را تحت فشار بزاره که زودتر بیاد و مراسم ازدواج را برگزار کنن. لطفیه میگه این کار زشته! من چی برم بگم بهش؟ برم بگم خواهرزادتو تو منگنه بزار تا بیاد دختر منو بگیره؟ بتول میگه اینم باید من بگم؟ بگو اسم دخترم سر زبونها افتاده باید زودتر یه کاری کنیم و بهش میگه مامان من دوست دارم زوتد با فکرت ازدواج کنم میتونی یه کاری کنی؟ شرمین میگه باشه برم ببینم چیکار میتونم بکنم. لطفیه تو حیاط نشسته که شرمین میره پیشش و تا میخواد باهاش حرف بزنه زلیخا به عمارت برمیگرده. آنها تعحب میکنن و لطفیه از دیدن حال پریشان زلیخا نگران میشه و به شرمین میگه من برم ببینم چی شده. شرمین حرص میخوره و میگه بیا دیگه تو عمارت عموم هم نمیتونم برم. لطفیه با دیدن روزنامه جا میخوره و ناراحت میشه که امت به قتل رسیده و بهش میگه ایشالله زودتر قاتلشو بگیرن که به سزای اعمالش برسه.

زلیخا میگه قتل افتاده گردن دمیر همه دارن درباره اش حرف میزنن. لطفیه میگه این چیزها از دمیر بر میاد حتما عصبی شده این کارو کرده زلیخا میگه این امکان نداره لطفیه میگه چرا؟ زلیخا میگه چون قاتل منم. فکرت میاد و به زلیخا میگه اونا هنوز هیچ مدرکی ندارن از کجا میخوان ثابت کنن. زلیخا میگه من وجدانم نمیزاره باید برم خودمو معرفی کنم دمیر برگرده چی میگه به من؟ نمیگه چرا انداختی گردن من؟ لطفیه میگه ولی دخترم تو بچه داری باید به اونا برسی فکرت میگه هروقت برگشت اون موقع یه فکری میکنیم. صحنیه میاد و میگه زلیخا از ژاندارمری اومدن میخواد باهات حرف بزنه. زلیخا و فکرت و لطفیه خانم به حیاط میرن که بازپرس به زلیخا میگه دادستان باهاتون کار داره میخواد ازتون بازجویی کنه. دادستان ماجرارو برای زلیخا میگه و بهش میگه مشخصه که قاتل دمیر یامان هستش کل چکوروا شاهدن که بارها تهدیدش کرد به قتل و مادرشو هو کشته اسلحه اگه پیدا بشه از اثر انگشت مطمین میشیم که قاتل کیه.

مهمت پیش عبدالقدیر میره. عبدالقدیر بهش میگه که دیدی چجوری فهمیدن ‌که مهمت به قتل رسیده؟ همش تقصیره پدرشه مهمت با خونسردی میگه آره. و به عبدالقدیر میگه اون اسلحه رو بده به من عبدالقدیر میگه کدوم؟ همونی که زلیخا باهاش امت را کشته؟ مهمت میگه اره عبدالقدیر میگه چرا؟ میخوای از زنی که عاشقشی محافطت کنی؟ مهمت میگه منظور این سوالاتو نمیفهمم. عبدالقدیر میگه یه شرط دارم، مهمت تعجب میکنه و میگه دیگه واسه منم شرط میزاری حالا اون چیه؟ اونم میگه در ارای اون پولی که به زلیخا میدی سهام میگیری و چون میدونم برمیگردونی بهشون میدی به من سهامو. مهمت با خونسردی لبخند میزنه و میگه باشه بمونه پیش خودت اسلحه. عبدالقدیر جا میخوره و میگه چی؟ مهمت میگه فهمیدی اونقدرها هم عاشق زلیخا نیستم نه؟ و با پوزخند میره عبدالقدیر عصبی میشه. دادستان به زلیخا میگه اگه از دمیر خبری دارین بگین تا سریعتر بیاد اگه بیاد و خودشو معرفی کنه میتونیم بهش کمک کنیم ولی اگه خودمون دستگیرش کنیم میره پای چوبه اعدام. زلیخلا و فکرت شوکه میشن که دادستان میگه هرچی باشه پای دوتا قتل وسطه.

زلیخا و مهمت باهمدیگه اسب سواری میکنن و باهم مسابقه میزارن. مهمت بهش میگه خوب سوارکاری میکنی زلیخا میگه از هولیا خانم یاد گرفتم مهمت میگه مادر دمیر؟ زلیخا تایید میکنه و میگه وقتی عروسشون شدم گفتن باید یاد بگیری. آنها از خانواده هاشون حرف میزنن از پدر و مادرشون که کی مردن. بتول پیش عبدالقدیر میره و آنها درباره مرگ امت قهرمان حرف میزنن و بتول میگه فکر میکنی کی کشته؟ عبدالقدیر میگه بزار حدس بزنم دمیر یامان. بتول میگه نه زلیخا یامان. عبدالقدیر خودشو جوری نشون میده که انگار خبر نداره و شوکه شده. عبدالقدیر میگه تو از کجا میدونی؟ بتول میگه خودم شنیدم و ماجرای اون شبو واسش تعریف میکنه و میگه وقتی برگشت برای تکین و فکرت میگفت منم فالگوش وایسادم و شنیدم. و میگه ای کاش مدرک داشتم مینداختمش زندان عبدالقدیر میگه تو که شنیدی برو بگو بتول میگه دادستان مدرک میخواد نه فقط شنیدن عبدالقدیر میگه اگه مدرک داشته باشی میری بگی؟ بتول میگه اره اینجوری تا آخر عمرم از شرش خلاص میشم.

عبدالقدیر بتول را راهی میکنه و میگه غصه نخور امکان داره خیلی اتفاقا بیوفته. بعد از رفتنش عبدالقدیر اسلحه را برمیداره و به نوچه اش میگه دیگه وقتشه امانتیو به صاحبش بدیم بزار ببینیم رئیس بزرگ چیکار میخواد بکنه. انها اسلحه را با پیک و یه نامه به دادسرا میفرستن و تو نامه نوشتن که این همون اسلحه ای هستش که امت باهاش کشته شده و اثر انگشت زلیخا روشه. این خبر تو کل چکوروا پیچیده و قیامتی برپا شده. دادستان به همکارش میگه والا این ماجراهای یامان ها تمومی نداره یکی تموم میشه بعدی شروع میشه و اسلحه را میفرستن برای انگشت نگاری تا ببینن درسته یا نه. غفور که تو بازاره اینارو از اوستا میشنوه و شوکه میشه و با سرعت به عمارت برمیگرده. غفور فریاد زنان صحنیه را صدا میزند و میپرسه زلیخا خانم ارباب عمارته یا نه! زلیخا میاد و میپرسه که چی شده غفور؟ عفور ماجرارو برای زلیخا و بقیه تعریف میکنه و میگه تو بازار قیامت شده همه دارن میگن که مرگ امت گردنه زلیخا خانم اربابه.

زلیخا و لطفیه از شنیدن این موضوع شوکه میشن و ترس وجودشان را فرا میگیره صحنیه غفور را دعوا میکنه که چرا هرچی میشنوی میای میگی عفور میگه فقط حرف نیست تو دادسرا هم ولوله شده انگاری یه بسته فرستادن اونجا توش هم یه اسلحه گذاشتن و یه نامه هم نوشتن که اثر انگشت زلیخا یامان روشه و زلیخا امت قهرمان را با این اسلحه کشته. همگی استرس میگیرن. غفور با بقیه به آشپزخانه میره و تمام ماجرارو برای بقیه تعریف میکنه. گولتن نگران میشه و میگه من میدونم زلیخا همچین کاری نمیکنه صحنیه بهش میگه نه گولتن این کارها از خانم ارباب بر نمیاد ولی خوب میدونی چیه مادره. اون زنیکه افریته عدنان پسرشو برداشته بود میتونه زلیخا همچین کاری کرده باشه چون منم مادرم اگه یکی انگورمو بدزده کشتنش که سهله قلبشو از سینه اش میکشم بیرون ولی واسم سواله که کی اون اسلحه را داده به دادستانی. عفور میگه والا یامان ها که دشمن کم ندارن چیزی که زیاد دارن دشمن…

بیشتر بخوانید

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا