خلاصه داستان قسمت ۴۲۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۲۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۲۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۲۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۲۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

عبدالقدیر وقتی میفهمه اثر انگشت زلیخا روی اسلحه نبوده تعجب میکنه که مهمت همون لحظه به گاراژ میره و برایش دست میزند و بهش میگه کارتو خوب انجام دادی پس چرا پکری؟ نکنه نقشه‌ات نقشه بر آب شده؟ عبدالقدیر بهش میگه تو اثر انگشتو پاک کرده بودی؟ مهمت بهش میگه خوب یاد گرفتی چیکار باید بکنی اما یه سری چیزا رو هنوز یاد نگرفتی و منو دست کم گرفتی و به یاد میاره که یه روز پنهانی وارد گاراژ می شه و بعد از باز کردن گاوصندوق اثر انگشت را از روی اسلحه پاک میکنه و سر جایش میزاره. مهمت او را تهدید میکنه و بهش میگه دیگه باید حد خودتو بدونی و جلوی راه من سنگ نندازی وگرنه سری بعدی کسی که پشیمون میشه تویی. عبدالقدیر بهش میگه روستا یعنی باید الان دیگه با یامان ها کاری نداشته باشیم؟

مهمت بهش میگه از وقتی ماجرای خواهرمو فهمیدم نفرتم نسبت به دمیر بیشتر شده و یک روز حتما با خودش تسویه حساب می کنم اما با زلیخا و بچه هایش کاری نداریم. عبدالقدیر ناچاراً قبول میکنه ولی به شدت از دست مهمت عصبانیه و از فکر انتقام گرفتن بیرون نمیاد. اهل عمارت در حیات هستند و حسابی دلشوره و نگرانند بعد از مدتی غفور صدای ماشین میشنوه و به همه آنها میگه صدای ماشین میاد وقتی زلیخا و فکرت را می بینند همگی خوشحال میشن و خدا را شکر می کنند. زلیخا با خوشحالی میگه اثر انگشتمو روی اسلحه پیدا نکردن لطفیه با ذوق بهش میگه چیزی که از اول نبوده معلومه که پیدا نمی کنن دخترم. شرمین که حالش گرفته شده خودشو خوشحال نشون میده و می‌گه به مناسبت این اتفاق وقتش نیست شب دور هم دیگه بشینیم و غذا بخوریم؟ زلیخا به صحنیه میگه شب غذا درست کنه اما شرمین مخالفت می کنه و می گه من غذا درست می کنم بیاین اونجا آنها هم قبول میکند.

بتول برای اینکه از شریک شدن مهمت تو سهام شرکت جلوگیری کنه فکرت را صدا میزنه و بهش میگه باید یه موضوع مهمی را باهات در میون بذارم اما نباید کسی بفهمه. فکرت ازش میپرسه چی شده؟ بتول بهش میگه شرکت یه بدهی بزرگ به اندازه ۲۰ میلیون دلار سر همون حادثه غرق شدن کشتی داره مهمت خودش پیشنهاد داد که این بدهی را تمام و کمال میده اما در ازایش هیچی نمیخواد و گفته همین جوری میخواد بده اما مگه میشه کسی همچین پولی را بده و چیزی در ازاش نخواد؟ فکرت با شنیدن این موضوع حسابی عصبانی می شود که زلیخا چرا همچین چیزی را به او نگفته و به بتول میگه هیچ کس نیست هیچکیو پیدا نمی کنی که در ازای این پول چیزی نخواد این چشمش به دنبال شرکته و ازش تشکر می کنه که او را در جریان گذاشته.

فادیک و گلتن در حال آماده سازی میز شام هستند که غر میزنند و میگن شرمین خواسته مهمونی بگیره اما همه کارها را ما کردیم خودش هیچ کاری نکرد با این حال شرمین میاد یه نگاهی به میز می اندازد و به خاطر کند بودن آن ها سرشان غر میزند فادیک و گلتن به زور خودشان را نگه داشتند تا چیزی بهش نگن. چند دقیقه بعد زلیخا با لطفیه و عزیز جون سر میز شام میان و شروع به خوردن غذا می کنند وقتی فکرت میاد شرمین به صندلی کنار بتول اشاره میکنه و بهش میگه بیا اینجا بشین عزیزم حالا که تو اومدی دیگه هیچی کم و کسری نیست راحت میتونیم به غذا خوردنمون ادامه بدیم اما فکرت بهش میگه من همینجا کنار لطفیه میشینم خیلی وقته کنارش غذا نخوردم بتول از این کار فکرت ناراحت میشه. چند دقیقه بعد چتین از راه میرسه و فکرت عذر خواهی می کنه و می گه شما غذاتونو بخورین من با چتین یه کار کوچیک دارم فکرت به چتین میگه باید یه سری از زمین ها رو بفروشیم تا بتونیم بدهی شرکت را جور کنیم لطفیه پیششون میره تا ببینه چی شده وقتی ماجرا رو میفهمه لطفیه بهش میگه چرا میخوای زمین بفروشی؟

برو استانبول علی رحمت خدا بیامرز چند تا پاساژ داشت اونجا بارها شده بود می خواست بره تا اونا رو بفروشه اما وقت پیدا نمی کرد برو همونا رو بفروش فکرت هم قبول میکنه.  لطفیه به سر میز شام برمیگرده و زلیخا یکدفعه یادش می افتد که تو کلوپ شهر برای فستیوال پنبه با لطفیه آنجا قرار دارند سپس بعد از خوردن شام سریعاً با همدیگه به کلوپ شهر میرن. مهمت تنهایی تو کلوب نشسته که دو زن از جذابیت او صحبت می کنند و یکیشون سر میز مهمت میره و با او گرم صحبت میشه و تمام تلاشش را می کند تا مهمت ازش خوشش بیاد همان موقع لطفیه و زلیخا وارد کلوب میشن زلیخا چشمش به مهمت میافته و با دیدن او در کنار یک زن کمی به هم میریزد و حسادت میکند و برایش سوال می شود که او کیست؟ مهمت در آخر به اون زن میگه خیلی خوب بسه دیگه پاشو برو بعد از رفتن اون زن مهمت زلیخا رو میبینه و به طرفش می رود تا سلام و احوالپرسی کند مهمت از زلیخا میپرسه که اونجا چیکار داره.

زلیخا برایش تعریف میکنه لطفیه رئیس برگزاری فستیوال پنبه شده و اومدن تا درباره فستیوال برنامه بچینن و کارهای مقدماتی را انجام بدهند گارسون به سر میز آنها می آید و به زلیخا خبر می دهد که از عمارت باهاشون تماس گرفتند گلتن به زلیخا میگه عدنان از خواب بیدار شده و همش گریه میکنه و بی تابه هرکاری می کنم نمیخوابه زلیخا به سر میز برمیگرده و به آنها اطلاع میده که نمیتونه بمونه باید برگرده عمارت مهمت هم بهش میگه من شما رو راهنمایی می کنم و میرسونمت او مخالفت میکنه اما زورش به مهمت نمیرسه. جلوی ماشین دستمال گردن زلیخا رو زمین می افتد مهمت ورمیداره و دور گردنش می بندد و هم زمان بهش میگه مراقبه چیزهایی که خیلی بهت میاد باش.

مهمت به زلیخا میگه خیلی لجبازی زلیخا بهش میگه کسی که لجبازه تویی مهمت تایید میکنه و میگه آره من لجبازم یه زمان هایی چیزهایی که فکرشو نمیکنی اتفاق میافته و تو نمیتونی کار دیگه ای بکنی زلیخا ازش میپرسه مثلاً چی؟ مهمت که منظورش عاشق شدنش است به زلیخا میگه مطمئنی میخوای بشنوی؟! زلیخا که خودش یه حدس هایی میزنه ساکت میشه و بحث را عوض میکنه و میگه از جلوی مسجد برو میانبره زودتر میرسیم و به طرف عمارت راهی میشن…

بیشتر بخوانید

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا