خلاصه داستان قسمت ۴۲۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۲۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۲۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۲۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۲۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

فکرت که میفهمه زلیخا ۲۰ درصد از سهام را به مهمت داده عصبانی میشه و بهش میگه راه حلی که به ذهنت رسیده بود همین بود؟ که ۲۰ درصد از سهام شرکتو بدی به مهمت؟ به کسی که اصلا نمیشناسیش؟ زلیخا بهش میگه شرکت تو وضعیت درستی نبود مهمت خیلی کمک کرد و من نمیتونستم قبول کنم که از جیبش ضرر ها را بده. فکرت بهش میگه چرا وقتی وضعیت شرکت انقدر به هم ریخته بود بهم چیزی نگفتی؟ زلیخا بهش میگه پولی که مهمت میده درست نیست اما اگه میومدم به تو میگفتم تو می دادی درست بود؟ فکرت بهش میگه آره درست بود چون ما یه خانواده ایم همان روزی که اومدم دنبال خاله ام و کرمعلی خودت بهمون گفتی ما یه خانواده ایم. به کسی که نمیشناسیش ۴۰ درصد از سهام شرکت را دادی و اون مرد کم کم همه چی تو میگیره زلیخا باهاش دعوا میکنه و میگه یعنی من انقدر خنگم؟

که بذارم همه مال و اموالمو بالا بکشند و چیزی نفهمم؟ فکرت که میبینه زلیخا راضی نمیشه بهش میگه خیلی خوب از این به بعد دیگه کاری ندارم باهات و فقط آرزوی موفقیت می کنم برای خودت و شریکت و میره. کارگرها که یه جنازه پیدا کرده بودن به پلیس زنگ میزنن وقتی دادستان و نیروهایش به اونجا میرند با دیدن جنازه بهشون میگه جسد دمیر یامانه و به سردخانه منتقلش میکنن. مهمت به شرکت میره و وقتی به اتاق مدیریت میره میبینه بتول اونجا نشسته. بتول با دیدنش او را مهمت خطابش میکند که او بهش میگه مهمت؟ از کی تا حالا ما با هم دیگه انقدر نزدیک شدیم؟ بتول بهش میگه فکر نمیکنی دیگه وقتش رسیده؟ مهمت بهش میگه وقتشو تو تعیین می کنی؟ و به میز اشاره میکنه و میگه مثل اینکه این میز و صندلی بهت ساخته؟! بتول بهش میگه اتاق خودم تهویه خوبی نداره اینجا راحت ترم. مهمت بهش میگه پس یه اتاق تهویه دار برات میگیم آماده کنند.

بتول از سر جایش بلند میشه و به مهمت اشاره میکنه و میگه اینجا جایگاه شماست هرچی باشه دومین سهامدار بزرگ این شرکتی مهمت تمایلی نشان نمیده که اونجا بشینه همان موقع زلیخا وارد اتاق میشه و از مهمت میپرسه که چرا پشت میز ننشسته؟ مهمت یه جوری که به بتول کنایه بزنه میگه من چشمی به جایگاه تو ندارم؛ زلیخا بهش میگه این که چیز خاصی نیست فقط یه صندلیه! مهمت بهش گوشزد میکنه که این فقط یه صندلی نیست بلکه جایگاه اول این شرکت را نشون میده همان موقع تلفن اتاق زنگ میخوره و دادستان بهش میگه سریعاً باید بیاین به دادسرا باهاتون کار واجبی داریم. زلیخا بهش میگه باز چرا؟ کی دوباره از من شکایت کرده؟ اما داستان میگه موضوع چیز دیگه ای هستش و سریعاً به دادسرا بیاید. خبر پیدا شدن جنازه دمیر پخش میشه عبدالقدیر به آرایشگاه رفته تا به خودش برسد همان موقع فکرت که از دست زلیخا حسابی عصبیه آرایشگاه میره و میگه هم موهام و هم ریش و سیبیلمو از ته بزن همون موقع یه نفر وارد آرایشگاه میشه و خبر جنازه دمیر یامان را بهشون میگه.

عبدالقدیر از شنیدن این خبر حسابی ناراحت میشه چون نقشه هاش طبق چیزی که میخواست پیش نرفته و فکرت با شنیدن این خبر شوکه میشه و به طرف دادسرا میره. زلیخا و مهمت وقتی به اونجا می رسند دادستان به زلیخا میگه که به اتاقش برود تا صحبت کنند زلیخا فکر میکنه دوباره یه نفر از او شکایت کرده و به دادستان میگه همینجا کاراتون رو بگین. دادستان که میبینه زلیخا به اتاقش نمیرود میگه خیلی خوب همینجا میگم. و به زلیخا تسلیت میگه زلیخا ازش میپرسه تسلیت بابت چی؟ داستان بهش میگه جنازه دمیر یامان را پیدا کردیم با شنیدن این خبر زلیخا شوکه میشه و مهمت فقط به زلیخا چشم می دوزد. همان موقع فکرت از راه میرسه که زلیخا از حال میره و او را به اتاق دادستان میبرند تا روی کاناپه دراز بکشه. مهمت آنجا را ترک میکنه و به سرعت به سمت عبدالقدیر میره. مرگ دمیر یامان زیر سر عبدالقدیر است که با نوچه اش هماهنگ میشن تا جوری نقش بازی کنند جلوی مهمت که انگار کار نوچه عبدالقدیر بوده و او هم خبر نداشته.

عبدالقدیر بهش وعده گاراژ را میده و ازش می خواد وقتی مهمت اومد مرگ دمیر یامان را بر گردن بگیره که به دور از چشم ما او را کشته و از ما پنهان کرده. وقتی مهمت از راه میرسه به عبدالقدیر می‌گه کی دمیر را کشتی که به من چیزی نگفتی؟ عبدالقدیر بهش میگه کار من نبوده و به نوچه اش اشاره میکنه و میگه کار این بوده! تازه همین امروز بهم گفته و در آخر عبدالقدیر او را میکشه. مهمت بهش میگه چرا همچین کاری کردی؟ عبدالقدیر میگه راه دیگه ای نبود خیلی چیزا درباره ما میدونست، مهمت بهش میگه که یه قبر عمیق بکنه و دفنش کنه و میره. لطفیه در حیاط عمارت با غفور در حال حرف زدن هستند که یک دفعه راشد فریادزنان وارد عمارت میشه ازش میپرسن که چه اتفاقی افتاده که این جوری خانم ارباب را صدا میزنی؟ راشد با چشمانی گریان به همشون میگه جنازه ی دمیر خان را پیدا کردند دمیر یامان را کشتن و جسد شو امروز تازه پیدا کردند.

همگی تو شوک بزرگی میرند و حسابی ناراحت می شوند بعد از چند لحظه زلیخا و فکرت وارد عمارت می شوند و همه آنها با دیدن حال زلیخا حرفهای راشد را هم قبول میکنند. لطفیه و فکرت زلیخا را به اتاقش می برند و ازش میخوان تا به خاطر بچه هایش هم که شده قوی باشه و کمی استراحت کنه. شب بتول وقتی به خانه میره مادرش را میبیند که داره گریه میکنه ازش میپرسه چی شده؟ شرمین بهش میگه دمیر دیگه نیست بتول بهش میگه مامان تو متوجه وضعیت ما هستی؟ دیگه اون وکالتی که داشتم دیگه ارزش نداره شرمین بهش میگه حالا مثلاً وکالت رو داشتی چیکار کردی؟ هیچ کاری نکردی! یعنی هیچ کاری نتونستی بکنی! من بهت گفته بودم زلیخا را دست کم نگیر تو چی گفتی؟ برگشتی گفتی اون زن بی سواد از این چیزا سر در نمیاره‌. همون آدم بی سواد ببین چه جوری داره کاراشو پیش میبره از این به بعد باید دعا کنیم که از شرکت و این خونه مارو نندازه بیرون بتول که دستش از همه جا کوتاهه حسابی ناراحت و عصبانی میشه. آنها به عمارت دمیر میرند تا در مراسم دعای دمیر یامان شرکت کنند…

بیشتر بخوانید

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا