خلاصه داستان قسمت ۴۲۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۲۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۲۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۲۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۲۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

غفور وقتی میشنوه که زمین هایی که گرفته با راشد مجوز ساخت و ساز گرفته و قرار مبلغش چهار برابر بشه حسابی خوشحال میشه و فریادزنان با حالتی رقص به طرف راشد میره و بهش میگه پرنده خوشبختی بالاخره رو سرمون نشست پولدار شدیم. راشد که از حرفهای او چیزی نمی فهمه بهش میگه چی شده؟ غفور بهش میگه که زمین شده چهار برابر راشد حسابی خوشحال میشه و به سرعت پیش فادیک میره و او را در جریان میزاره. غفور و راشد هیچ کدامشان نمی دانند که سند زمین را کجا گذاشتن و دست کیه به خاطر همین عصبی می شود و همدیگر را مقصر می دانند لطفیه پیششان میره و بهشون میگه جای نگرانی نیست اگه پیدا نشه میرین اداره ثبت اسناد مشخصاتتونو میگین و یه سند جدید میدن بهتون. راشد و غفور از شدت خوشحالی می رقصد آنها حاضر می شوند تا به اداره ثبت اسناد برن که صحنیه آنها را میبینه و به غفور می‌گه خوشتیپ کردی کجا به سلامتی!؟

راشد بهش میگه داریم میریم اداره ثبت اسناد. صحنیه ازشون میپرسه برای چی؟ چه خبره؟ فادیک به صحنیه میگه آبجی فادیک زمینی که خریدن مجوز ساخت و ساز گرفته و ارزشش ۴ برابر بیشتر شده صحنیه با شنیدن این حرف خوشحال میشه. غفور و راشد در حال رفتن به اداره ثبت اسناد هستند که آنها چشمشان به شرمین خانم می‌افتد. راشد به سمت شرمین میره و دستش را می بوسد و بهش میگه خدا خیرتون بده شرمین خانم شما چه زنه فرشته ای هستین. شرمین که حسابی جا خورده ازشون میپرسه چی شده؟ غفور بهشون میگه خدا خیرتون بده شرمین خانم خیلی خوب شد که به حرفتون گوش کردیم رفتیم زمین گرفتیم چون اونجا مجوز ساخت و ساز گرفته و قیمتشون ۴ برابر بیشتر شده شرمین با شنیدن این حرف‌ها حسابی به هم میریزه و سریعاً به خانه اش برمیگردد و تو مسیر مدام به فسون لعنت می فرستد.

وقتی به خونه میرسه به اداره ثبت اسناد زنگ‌ میزنه و میپرسه شنیدم زمین ها چهار برابر شده و مجوز ساخت و ساز گرفتن درسته؟ وقتی آنها حرف شرمین را تایید می‌کند و میگن بله درسته شرمین حسابی حرص میخوره و اعصابش خورد می شود و با عصبانیت به سمت کافه ای میره که فسون همیشه اونجاست. بتول پیش عبدالقدیر میره و با عصبانیت بهش میگه زلیخا منو ضایع کرد برگشته به من میگه فروختن زمین تو چوکوروا یعنی پایان هر کس و شروع میکنه به غر زدن و بهش میگه من چه جوری میتونم زلیخا را از عرش به فرش برسونم؟ عبدالقدیر بهش میگه مشکل تو میدونی چیه اینه که برنامه نداری نقشه نداری برای خودت. بتول بهش میگه کی گفته نقشه ندارم؟ نقشه دارم اینم اینکه کل ثروت های یامان ها را نابود کنم و زلیخا رو به خاک سیاه بنشونم. عبدالقدیم بهش میگه خوب مشکل تو همینه اینا هدفه نقشه و برنامه نیست. باید نقشه بکشی و عملی کنی تا به هدفت برسی. فسون با دوستش تو کافه نشستن و بحث سر ازدواج بتول با فکرت است.

فسون میگه فکرکردی فکرت میاد با بتول ازدواج میکنه؟ نه بابا همچین اتفاقی نمی افته! دوستش بهش میگه چرا آخه؟ اونا خیلی به هم میان و بتول خیلی دختر خوشگلیه فسون بهش میگه آره خوشگله اما ازدواج فقط ظاهر نیست خیلی چیزای دیگه هست که فکرت به خاطر اونا نمیاد دختر شرمین را بگیره. شرمین همان موقع از راه میرسه و روی صورت فسون تف می اندازد و بهش میگه تف بهت فسون. فسون با عصبانیت از جاش بلند میشه و میگه چیکار می کنی شرمین؟ چته؟ چی شده؟ شرمین برایش تعریف میکنه که چه اتفاقی افتاده و بهش میگه من فکر میکردم همه این سال ها تو رفیق منی دوست منی نگو تو دشمن منی تو لباس دوست. اون زمین هایی که به غفور راشد گفتی تا بخرن چهار برابر شده و آنها الان پولدار شدن. فسون بهش میگه تو همه این سال های دوستی همش به من گفتی خنگ و نفهم بهت فهموندم که کی خنگ و نفهمه. فسون را از کافه بیرون می برند تا بره شرمین که حرف هایش را زده به سرعت به طرف خانه اش برمیگردد.

شب لطفیه به فکرت زنگ میزنه و ازش میخواد تا به عمارت برگرده و با زلیخا آشتی کنه و بهش میگه که زلیخا تازه داره با اتفاق های افتاده کنار میاد و حالش بهتر شده بهتره که برگردی و با زلیخا حرف بزنی تا کدورتتون از بین بره. زلیخا که حرف های آنها را داشته می شنیده حاضر میشه و به طرف خانه باغ میره. زلیخا به فکرت میگه وقت داری باهم حرف بزنیم؟ فکرت بهش میگه چه عجب از این ورا. زلیخا میگه دیدم تو نمیای گفتم خودم بیام. آنها با همدیگه صحبت می‌کنند و مشکلشان را حل می‌کنند و با هم دیگه دوباره رفیق و دوست می شوند و قرار میذارن تا فردا صبح به پیکنیک بروند. فردای آن شب صحنیه وسایل پیک نیک و مواد غذایی را آماده می کنه زلیخا با فکرت و عزیز خانم و لطفیه می خوان سوار ماشین شوند اما دقیقه ۹۰ لطفیه با دیدن شنور خانم بهشون میگه شما برین من یادم رفته بود که درباره فستیوال پنبه جلسه دارم کارم تموم شد خودم پیشتون میام.

آنها هم قبول میکنند و زلیخا با فکرت و عزیز خانم و بچه هایشان به پیک نیک می روند. شرمین و بتول که تو حیاط نشستن آنها را از دور نگاه میکنند و بتول حرص میخوره که چرا به او چیزی نگفتند و فکرت با زلیخا میخواد بره. تو پیک نیک فکرت کباب درست میکنه و زلیخا سالاد درست میکنه آنها رابطه شان خیلی خوب شده و با هم دیگه خوش میگذرونن. بتول تو خونه داره حرص میخوره که شرمین بهش میگه آره اینجا بشین حرص بخور شاید فکرت بیاد سمتت. بتول بهش میگه خوب مامان میگه الان چیکار کنم؟ پاشم برم پیک‌نیک بگم منو دعوت نکردیم خودم اومدم؟ شرمین بهش میگه من نمیدونم میخوای چیکار کنی ولی هر کاری میخوای بکنی زود انجام بده وگرنه میبینی فکرت با ثروت تکین از دستمون در رفته. مهمت زلیخا و فکرت را تعقیب کرده و آنها را از دور نگاه میکنه.

بعد از چند ساعت آنها به عمارت برمی گردند و زلیخا ازش خیلی تشکر میکنه و میگه روز خیلی خوبی بود و برای همه مون لازم بود. بعد از رفتن زلیخا به عمارت بتول پیش فکرت میاد و به دروغ بهش میگه کسی به اسم هاکان کومش اوغلو تو یکی از هتل‌های مرسین ساکن شده و به ما خبر دادند می خوام برم اونجا فکرت با شنیدن این خبر بهش میگه با هم دیگه میریم بتول که نقشه اش گرفته تا به این بهونه با فکرت تنها باشه لبخندی میزنه و سوار ماشین میشن و میرن…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا