خلاصه داستان قسمت ۴۲۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۲۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

 قسمت ۴۲۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۲۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۲۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

فکرت تو مسیر رفتن به مرسین از بتول می پرسه چه جوری به ذهنت رسید که همچین کاری کنی؟ بتول بهش میگه به خاطر زلیخا شد؟، زلیخا همش میومد میگفت این هاکان که این همه بلا داره سرمون میاره حتما همین دور و بره حتماً همین نزدیکیاست که ما را زیر نظر داره منم به ذهنم رسید تا به مسافرخانه ها، هتل ها، رستوران ها و هر جایی که نزدیکه چوکوروا هستش  بسپارم اگه شخصی با این اسم به اونجا اومد به من خبر بدن. فکرت به بتول لبخندی میزنه و به مسیرش ادامه میده بتول ازش میپرسه اینجوری که معلومه این مرد خیلی خطرناکه اگه واقعاً خود هاکان اونجا باشه چی؟ می خوای چی کار کنی؟ فکرت چیزی نمیگه و فقط تو سکوت فکر می کنه. وقتی به آدرس می رسند میبینن که یه مسافرخانه قدیمی تو مرسینه فکرت جا میخوره و میگه همچین آدمی چرا باید تو همچین جایی اتاق بگیره؟ زلیخا بهش میگه که میتونه واسه رد گم کنی باشه.

زلیخا و فکرت وارد مسافرخانه می شوند و به رزوشن میگن اینجا فردی به اسم هاکان کوموش اوغلو اتاق داره؟ او به فکرت میگه ما اجازه نداریم مشخصات مسافران را بهتون بگیم فکرت در حال عصبی شدن است که بتول از راه میرسه و خودش را فامیلش جا می زند و فکرت با دادن پول بهش شماره اتاقش را می گیرند و به آنجا می روند اما با باز کردن در می بینند که کسی اونجا نیست. بتول به فکرت میگه یعنی دیر رسیدیم؟ فکرت بهش میگه فکر نکنم چون وسایلش هنوز اینجاست احتمال داره برگرده. وقتی ازش میپرسه خب الان چیکار کنیم؟ فکرت میگه صبر میکنیم تا بیاد. مهمت به طلافروش سپرده تا حلقه هایی که خاص و گرانبها هستند را برایش بیاورد مهمت حلقش را انتخاب میکند به طرف عمارت می‌رود زلیخا با دیدن فکرت جا میخوره و میگه اینجا چیکار داری؟ اتفاقی افتاده؟ مهمت بهش میگه نه ولی باهات کار دارم میشه بریم بیرون؟ زلیخا بهش میگه خوب بیا بریم تو اتاق کار اما مهمت بهش میگه کارم واجبه دوست دارم بریم بیرون.

آنها به طرف یه رستوران تازه افتتاح شده میروند. زلیخا وقتی وارد رستوران میشه متوجه میشه که مهمت آن جا را کلاً کرایه کرده تا خودشان تنها باشد و یک ویولونیست آورده تا برایشان سر میز شام ساز بزند. زلیخا از مهمت می پرسه اینجا چه خبره؟ چه اتفاقی افتاده؟ مهمت بهش میگه بذار شاممون رو بخوریم بعد بهت میگم سپس بعد از چند دقیقه از جایش بلند می شود و دستش را به سمت زلیخا دراز میکنه زلیخا جا میخوره و ازش میپرسه اینجا چه خبره؟ مهمت بهش میگه خیلی فکر کردم که کجا و چجوری این حرف رو بهت بزنم اما به نتیجه ای نرسیدم و در آخر به چشمان زلیخا نگاه می کند و بهش می گوید که عاشق شده زلیخا جا میخوره که مهمت همان موقع او را می بوسد و زلیخا سر جایش میخکوب شده و نمی دونه چی بگه و از مهمت میخواد تا برن مهمت مانع می شه. زلیخا بهش میگه من نمیتونم مهمت.

مهمت ازش دلیلشو میپرسه که زلیخا میگه من خیلی وقته دفتر عشقو بستم مهمت بهش میگه خب دوباره میتونی بازش کنی این دست خودته مهمت بهش نگاه میکنه و بهش میگه من فقط ازت یه شانس می خوام ازت می خوام که بهم اعتماد کنی زلیخا بی حرف بهش چشم می دوزد. بتول و فکرت تو اتاق نشستن و منتظر هاکان کوموش اوغلو هستن. فکرت با اسلحه پشت پنجره ایستاده و بیرونو نگاه میکنه بتول بعد از چند دقیقه برای نزدیک شدن به فکرت فکری به سرش میزنه و به بهونه گرم بودن هوا کتش را درمی آورد اما فکرت به تنها چیزی که فکر میکنه هاکان کوموش اوغلو نه چیز دیگه ای و به بتول هیچ توجهی نمی کند. بتول ازش میپرسه الان باید چیکار کنیم؟ فکرت میگه منتظرش میمونیم بتول ازش میپرسه اگه تا صبح نیامد چی؟ فکرت بهش میگه بلاخره که میاد بعد از چند دقیقه فکرت به بتول میگه شاید اینجا خیلی معطل بشیم پاشو برسونمت خونتون اونجا راحت بخوابی بتول بهش میگه این راه با هم دیگه شروع کردیم و تا تهش با همیم من همینجا کنارت میمونم می خوام از نزدیک این مردو ببینم.

بتول خسته میشه و خوابش میگیره فکرت با دیدن اون میگه اینجا خیلی سرده مریض میشی و کتش را برمی دارد و بهش میده تا تنش کنه بتول که میبینه فکرت هیچ توجهی بهش نمیکنه تو فکر فرو میره فکرت ازش میپرسه که چی شده؟ انگاری ناراحتی؟ بتول بهش میگه ناراحت نیستم یک لحظه یاد اون شبی افتادم که باهم بودیم و صبح منو تنها گذاشتی و رفتی سپس ازش میپرسه اون شب کار اشتباهی کردیم؟ یعنی تو هیچ حسی به من نداری؟ فکرت بهش میگه اینجوری نیست من زندگیم به هم ریخته مرگ مژگان، عمویم تکین و برادرم دمیر اوضاع خوبی نداشتم و ندارم بتول بعد از چند دقیقه دراز می کشد و می خوابد و فکرت تا صبح حواسش به کوچه و در اتاق است که کی باز میشه. مهمت زلیخا را به عمارت میرسونه و تو مسیر از عشق دوران مدرسه اش به زلیخا میگه که او را مسخره کرد و نامه هایی که برایش می فرستاد را برای دوستانش میخوند و بهش میخندیدن.

وقتی زلیخا را به عمارت میرسونه بهش میگه آخر داستان رو برات نگفتم از زینب به بعد دیگه عاشق نشدم تا وقتی تورو دیدم زلیخا بدون هیچ حرفی به داخل عمارت میره. لطفیه با دیدنش ازش می پرسه که کجا رفت و درباره چی حرف زدین؟ زلیخا بهش میگه درباره کار حرف زدیم چیز خاصی نبود ولی خودش را نمی تونه عادی نشون بده و در آخر با کلافگی به لطفیه میگه یه اتفاقی افتاده مهمت عاشقم شده لطفیه لبخندی بهش میزنه ولی زلیخا بهش میگه من از عشق میترسم و دیگه نمیخواستم واردش بشم لطفیه بهش میگه حق داری عشق اولتو از دست دادی و دمیر هم بهت بد کرد اما تو خیلی جوونی و عاشق شدن و خوشبختی حقته زلیخا بهش میگه ولی من دو تا بچه دارم باید به اونا برسم لطفیه بهش میگه درست میگی ولی کل زندگیت یه طرف بچه هات یه طرف و این یادت نره که زندگی کردن و عاشق شدن حقته.

فردای آن شب بتول و فکرت از اتاق بیرون میاد و به طرف پذیرش میرن و فکرت بهش پول میده و میگه بازم اگه اومد خبرمون کن همان موقع فردی وارد مسافر خونه میشه و مسئول پذیرش به فکرت میگه این خودشه اما اون فرد با حرف زدن با فکرت بهش میگه کوموش اغلو کیه دیگه؟ من هاکان قولموش اوغلو هستم آنها متوجه میشن که مسئول پذیرش مسافر خونه اشتباه نوشته بتول از فکرت عذرخواهی میکنه که به خاطر یه اشتباه یک شب اصلاً نخوابیده فکرت بهش میگه اشکالی نداره و با همدیگه به طرف چوکوروا برمیگردند..

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا