خلاصه داستان قسمت ۴۲ سریال ترکی ضربان قلب + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۲ سریال ترکی ضربان قلب (نبض) را می توانید مطالعه کنید. ژانر این سریال عاشقانه و رمانتیک است، سریال ضربان قلب محصول سال ۲۰۱۷ به کارگردانی مشترک یوسف پیرهسان و آیتاچ چیچک در شبکه های ترکیه پخش شده و حال در سال ۲۰۲۱ روی آنتن شبکه ریور پخش می شود. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ Gökhan Alkan(علی)–Öykü Karayel(ایلول)–Ege Kökenli–Ali Burak Ceylan–Hakan Gerçek–Fatih Dönmez–Barış Aytaç–Burcu Türünz– Başar Doğusoy– Selahattin Paşalı.

قسمت ۴۲ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)
قسمت ۴۲ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)

خلاصه داستان سریال ضربان قلب

خلاصه داستان سریال ترکی ضربان قلب درباره زندگی شخصیت ایلول است که به خاطر پدر و مادرش کودکی سختی را پشت سر گذاشته است و در دوران دبیرستان پدرش او را در خانه ی مادر بزرگش در شهر مارماریس ترک نموده و تنها گذاشته است رفتن او پیش مادر بزرگش ، برای او فرصتی هست که زندگی اش را از نو درست نماید وی همچنین به وسیله ی آشنایی با علی زندگی اش را از نو خواهد ساخت….

قسمت ۴۲ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)

ایلول میپرسد که چه شده. ودات میگوید که ایپک هنوز پیدا نشده است.ایلول میخواهد با نسرین حرف بزند. ودات میگوید او همه چیز را به پلیس گفته است..ایلول میگوید «با اینهمه کارها هنوزم ازش طرفداری میکنی؟»
فلییز، مادر آلپ، به صمد می‌گوید من باید بروم. صمد میخواهد پول بیشتری به او بدهد که بماند،ولی او می‌گوید دیکر نمی توانم به آلپ دروغ بگویم. صمد از او میخواهد حداقل تا موقع عمل بماند تا آلپ شک نکند.
صمد پیش آلپ می رود. آلپ به صمد میگوید که در بچگیم نذر کرده بودم که اگر مادرم پیدا شود، برایش ماشین قرمز میخرم و از صمد میخواهد تا یک وام بگیرد که او ماشین بخرد و‌‌ به قولش عمل کند. ایلول و‌ آغوز می‌خواهند پیش نسرین بروند .ایلول از آغوز درباره علت اخراجش میپرسد و او میگوید که فعلا مساله ایپک در الویت است. آلپ اسما را به مادرش فیلیز معرفی میکند. اسما از او گله مند است که چرا موضوع بیماری اش را به او نگفته. صمد برای علی موضوع مادر آلپ را تعریف میکند و اضافه میکند که برای وادار کردن الپ به عمل محبور شده است اینکار را بکند و به یک بازیگر پول داده است…. پرستار اوزگه به علی خبر میدهد که دو جوان مصدوم را آورده اند که قطار بهشان زده است.
نسرین در خانه اش هست که آغوز و ایلول آنجا میروند. ایلول میگوید:« بخاطر دخترت فکر کن آنجاهایی که با هم میرفتید کجاها هست ممکن است او را انجا برده باشد.»

نسرین یادش میاید که یک جایی را میشناسد. ایلول میگوید :« ما را آنجا ببر.» آمبولانس دختر ۱۷ ساله ای بنام ملیسا را میاورد که از قطار افتاده است‌. آمبولانس دیگری پسر جوانی بنام ایروان را میاورد.علی میپرسد که آیا خانواده های این بچه ها خبر دارند؟ یک زنی از امبولانس بیرون میاید و میکوید :« معلم تازه شون من هستم‌.» علی وقتی او را میبیند به او خیره میشود و معلوم است که آن زن را میشناسد. آن زن هم با دیدن او اشک هایش میریزد.. ملیسا را به داخل میبرند و او نگران حال آن پسر است. علی کارهای اورژانس را برای آن پسر انجام میدهد ولی حواسش پییش ان زن مانده است‌. آن زن هم به گذشته ها فکر میکند و یادش میاید که پیش علی رفته و به او گفته است که دیگر نمی تواند با آن وضع زندگی کند و طوری وانمود کند که همه چیز روبراه است… و انگشترش را درآورده و به علی داده بود و گفته بود :«دیگر نمی توانم به این ازدواج ادامه بدهم. » سینان اول به آن پسر رسیدگی میکند و بعد میرود که ملیسا را معانیه کند. او متوجه میشود که ان پسر و ملیسا همدیگر را میشناسند و بهم علاقه دارند و آن پسر اهل سوریه است. آنها بعلت مخالفت خانواده ها تصمیم به خودکشی گرفته اند تا همیشه با هم بمانند.
ابراهیم و زنش در یک خانه انباری قایم شده‌اند تا چند روزی بگذرد و بعد راهی پیدا کنند. آغوز و ایلول بعد از اینکه جاهای زیادی را میگردند، سرانجام نسزین میتواند آن محل را پیدا کند. سینان از ملیسا میپرسد :«وقتی شما همچین کاری کردید به پدر و مادرتان فکر کردید! ؟ فقط مرگ میتونه راه حل باشه؟» اوزگه هم می‌گوید بدون فکر عمل کردید..
ملیسا نگران است که خانواده اش او را از ایروان دور کنند.سینان قول میدهد با آنها حرف برند.
علی‌ از اوزگه سراغ آن زن همراه بچه ها را میگیرد..او‌ میگوید :« من ندیدمش .

آن بچه ها می‌خواستند خودکشی کنند.» نازلی، معلم بچه ها، سر می رسد و میگوید این حرف از کجا پیدا شده؟ اوزگه می‌گوید خودشان اعتراف کرده اند….نازلی می‌گوید اگر خانواده اش اینو بفهمند خیلی بد میشود.. علی میگوید من صحبت میکنم و‌ حل میشود….نازلی با کنایه می‌گوید «تو همیشه مسایل را حل میکنی.».علی هم جواب میدهد که حداقل «تلاشم را میکنم و مثل تو پا پس نمی کشم… » نازلی اشک میریزد.
ایپک‌‌ به مادرش فکر میکند که چطور ایلول را اذیت میکرده است.
حسن اقا، پدر ایروان، امده و با نازلی حرف میزند که او آنجا چکار میکرده است…..نازلی می‌گوید بعداً حرف میزنیم،الان بخاطر عمل رضایت شما لازم است. در این موقع سلین، مادر ملیسا با سروصدای زیادی وارد میشود. شوهرش نیز ‌کنارش است.سلین با پرخاش از حسن میخواهد که پسرش را از دختر او دور کند. شوهر سلین سعی دارد او را آرام کند و خودش با حسن صحبت میکند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا