خلاصه داستان قسمت ۴۳۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۳۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۳۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۳۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۳۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

لطفیه بعد از دیدن عکس فکرت و بتول در روزنامه حسابی جا میخوره و حالش بد میشه و با حال پریشان به خانه باغ می رود. فکرت با بازکردن در با لطفیه روبرو میشه لطفیه با دیدن صورت زخمی و متورم فکرت ازش میپرسه که چی شده؟ نکنه با مهمت کارا درگیر شدی؟ فکرت به دروغ بهش میگه نه لطفیه جان. او ازش می پرسه پس چی بوده؟ باکی دعوا کردی؟ فکرت بهش میگه دیشب به کاباره رفتم اونجا با دو نفر مست دعوام شد لطفیه براش افسوس میخوره و میگه آفرین، آفرین پسرم! فکرت بهش میگه البته اون دو نفر را هم باید ببینی که چی شدن. لطفیه وقتی به داخل خانه فکرت میره ماجرا رو براش میگه و ازش دلخور میشه که چرا همچین کاری کرده و آبروی خانوادگی شان رفته. فکرت میگه اونجوری که فکر می کنی نیست لطفیه جان خبر دادن تو اون هتل فردی به اسم هاکان کوموش اوغلو اتاق گرفته من و بتول هم به اونجا رفتیم تا با اون مرد رو به روشیم لطفیه ازش میپرسه دیدیش؟ چی شد؟ فکرت بهش میگه اشتباه شده بود تشابه اسمی بود.

لطفیه خیالش راحت میشه و با حرص روزنامه را میذاره کنار و میگه امان از دست این خبرهای زرد. فسون با دوست هایش به حیاط عمارت میرند و درباره فکرت و بتول غیبت میکنن زلیخا بهشون میگه بهتره درباره چیزی که نمیدونیم حرف نزنیم. زلیخا میگه اونا خودشون دوتا آدم بالغن هر کاری رو که سلاح بدونن انجام میدن. یکی از دوستای فسون به زلیخا میگه بالاخره تا چیزی نباشه که مردم درباره اش حرف نمیزنن. فسون بهش میگه مثل روز روشنه دیگه که این دوتا با هم دیگه رابطه دارن. دفعه اولشون هم نیست که یک بار دیگه هم با هم تو هتل دیده شدن. زلیخا کلافه و عصبی میشه و به بهانه سر زدن به بچه هایش به داخل عمارت میره. هنوز خیلی نگذشته که لطفیه به عمارت میاد و پیش فسون و دوستانش می نشیند. یکی از دوستان فسون به لطفی می‌گه به سلامتی جشن در راهه برای فکرت و بتول درسته؟ لطفیه بهشون میگه اگه لازم باشه و هم چنین چیزی بخوایم انجام میشه. بعد از چند دقیقه بتول و شرمین با نقشه های از قبل تعیین شده نمایش راه می‌اندازند که بتول گریه کنان سریع از خانه بیرون میزنه و به بیرون از عمارت میره.

شرمین با گریه ناراحتی به دنبال بتول میره و با گریه و صدای بلند از بتول می خواد که صبر کنه و جایی نره لطفیه و زلیخا و بقیه وقتی صدای شرمین را می شنوند به سرعت خودشان را پیشش می رسانند. شرمین که روی زمین نشسته و گریه میکنه مدام بتول را صدا میزند لطفیه ازش میپرسه که چی شده؟ شرمین بهش میگه دیگه میخواستی چی بشه لطفیه خانم؟ آبروی دخترم رفته اسم دخترم تو چوکوروا پیچیده دیگه بتول هم نتونست تحمل کنه گفت از اینجا میرم و با گریه به لطفیه میگه اگه اتفاقی برای بتول بیفته من میمیرم. زلیخا به شرمین میگه اصلا اینجوری که فکر می کنی نیست میشینیم الان حرف میزنیم همه چیز درست می کنیم. شرمین با گریه میگه چیو درست می کنیم زلیخا؟ عکس دخترم همه جا است لطفیه بهش میگه ما همچنین خانواده ای نیستیم که این چیزارو ندونیم خیالت راحت اگه لازم باشه جشنی عروسی چیزی واسشون می گیریم. شرمین کمی آروم میشه و تو دلش از اینکه نقشه اش گرفته خوشحال میشه.

بتول به همان هتلی که با فکرت به آنجا رفته بود تا هاکان کوموش عقلو را ببیند میرود پذیرش هتل به بتول می‌گه خانم همه اونایی که گفتین را جمع کردم همه این اتفاقات جزء نقشه بتول بوده و به اتاق می رود و به همه اونا پولی که باهاشون طی کرده بود را می دهد و ازشون تعریف می کنم میگه آفرین نقشتونو خیلی خوب بازی کردین در آخر بهشون میگه نباید از من حرفی بزنین اگه از جایی بشنوم که چیزی گفتین روزگارتونو سیاه می‌کنم بعد از رفتن آنها بتول به خودش میگه آقا فکرت باید تاوان اون روزی را که منو گذاشت و رفت بده. لطفیه وقتی از از فسون میشنوه که فکرت و بتول یک بار دیگه هم به هتل رفتن و از طرفی دیدن حال داغونه شرمین و بتول اعصابش خورد میشود و شروع به خودخوری میکنه زلیخا باهاش حرف میزنه و سعی میکنه آرومش کند. لطفیه بهش میگه این چیزهایی که من میشنوم از بقیه این حرف‌ها در شان خانوادگی ما نیست ببین چه جوری زندگیمون تو دهن این آدم های سیاه دل افتاده!

بتول به خانه بر میگرده و با شرمین از اینکه نقششون داره خوب پیش میره حسابی خوشحال هستند شرمین به بتول میگه آفرین دخترم چه نقشه ای کشیدی مو لای درزش نمیره یه جوری نقشتو بازی کردی که من واقعا داشتم باور میکردم. بتول بهش میگه کجاشو دیدی تازه اولشه باید یه کاری کنم که زلیخا، فکرت و مهمت ازم بترسن. شرمین ازش می پرسه پس تصمیمتو گرفتی که با فکرت ازدواج کنی؟ بتول بهش میگه من نه از فکرت و نه از اون ثروت زیاد میگذرم. شرمین بهش میگه حالا باید میومدی بیرون میدی چه جوری داشتم گریه میکردم و همه باورم کرده بودن بتول میخنده و میگه به تو رفتم دیگه. لطفیه با فکرت در رستوران قرار میذاره و حلقه‌ای که مظفر شوهرش بهش داده بود را بهش نشون میده و میگه وقتی مظفر زودتر از من از این دنیا کوچ کرد و رفت من این انگشتر را در آوردم تا مبادا اتفاقی واسش بیفته خراب بشه یا گم بشه چون اون موقع هیچوقت خودمو نمیبخشم اما الان می خوام بدم به تو و بتول. فکرت جا میخوره و میگه چرا باید به ما بدی؟

لطفیه بهش میگه بالاخره اگه رابطه دارین با هم دیگه باید یه اسمی روی این رابطه بزارین. فکرت بهش میگه که لطفیه جان من که بهت گفتم برای چی رفته بودیم هتل. لطفیه بهش میگه اون بار حالا هیچی ولی تو یک بار دیگه هم باهاش رفته بودی هتل رفتی یا نه؟ فکرت میخواد براش توضیح بده که لطفیه بهش میگه فقط یه کلمه بگو رفتی یا نه؟ اگه رفتی بحثی نمی مونه دیگه! فکرت بهش میگه آره رفتم لطفیه انگشتر را به فکرت میده و میگه اون دختر داره نابود میشه هرروز گریه میکنه این کار تو شان خانوادگی ما نیست. مهمت به دنبال زلیخا میاد تا با هم دیگه به مهمانی که شهردار دعوت کرده برن اما زلیخا میگه دوست ندارم برم اونجا ای کاش مجبور نبودیم.

مهمت میگه خوب میریم یه جای دیگه و به رستورانی که از قبل رزرو کرده بود میرن حسین که از دست وهاب عصبانیه به تلفن عمومی میره و به لطفیه زنگ میزنه و میگه علی رحمت خودش نمرده بهش دارو زدن، کشتنش. لطفیه حسابی شوکه می شه و می گه کی؟ حسین بهش میگه عبدالقدیر تزکین همونیکه اتوگالری داره اما تنها نبوده همدست هم داشته و تا میخواد نفر دوم را بگه وهاب از راه میرسه و با تزریق دارو میکشتش…

 

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا