خلاصه داستان قسمت ۴۳۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۳۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۳۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۳۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۳۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

مهمت پیش کارگرها سر زمین رفته و بهشون میگه شما کارتون خیلی سخته باید به خودتون برسین، درست تقویت بشین. همان موقع زلیخا از راه میرسه مهمت پیشش میره. زلیخا بهش میگه امروز صبح که با دلخوری از پیشم رفتی اعصابم خورد بود و بهش میگه چیزی که درباره فکرت فکر میکنه حقیقت نداره. او بهش میگه چرا نمیخوای باور کنی؟ فکرت عاشق توئه! زلیخا زیر بار این حرف نمیره و بهش میگه فکرت منو فامیل خودش میدونه مثل خواهرشم به خاطر همینه که خیلی حساسه روم. مهمت لبخندی میزنه و بهش میگه آدم ها برای سه چیز فقط دعوا میکنن. اولیش پول که ما هردومون پول داریم دومین خانواده است که ما جفتمون خانواده ای نداریم سومین عشقه که بخاطر عشقی که به تو داره با من دعوا میکنه و حسودیش میشه. مهمت به زلیخا میگه این حرف هایی را که زدم بهت را فراموش نکن اگه واقعا چیزی بین ماست این موضوع را قبول کن.

بتول با عبدالقدیر تو جاده قرار میزاره. عبدالقدیر با دیدن بتول بهش میگه به به خانم پاریسی چی شده اومدی سراغ ما؟ بتول بهش میگه امروز لطفیه خانم اومد بهم گفت یه نفر زنگ زده بهش و گفته که تو علی رحمت را کشتی! عبدالقدیر متوجه میشه شخصی که حسین باهاش حرف زده بود لطفیه بوده و هیچی بهش نمیگه. بتول وقتی میبینه فقط داره بهش نگاه میکنه میگه چرا هیچ چیزی نمیگی؟ پای یه قتل وسطه. او با خونسردی تمام میگه خوب؟! بتول از آروم بودن او میترسه عبدالقدیر بهش میگه حواست باشه دیگه کسی چیزی نفهمه کار خاصی نکنه چون اون موقع معلوم نیست که چه بلایی سرت میاد. بتول بهش میگه چرا منو قاطی این ماجرا می کنی؟ چرا پای منو وسط میکشی؟ من که کاری نکردم. عبدالقدیر لبخند میزنه و میگه چون من و تو یه رقصو شروع کردیم وقتی یه نفر در حال رقصیدنه نفر مقابل هم باید برقصه وگرنه رقص خراب میشه. بتول حسابی ترسیده و چیزی نمیگه.

فکرت و چتین تو دفتر کارخانه نشستن و در حال حرف زدن هستند اوستا میاد و شیرینی به دنیا اومدن نوه اش را بین همه پخش می کند. فکرت میگه حواست باشه برای نوه اوستا یه کاری بکنیم. همان موقع لطفیه وارد اتاقش میشه و به فکرت میگه میشه کمی باهم دیگه حرف بزنیم؟ چتین از اونجا بیرون میره تا تنها راحت حرف بزنن. فکرت بهش میگه چی شده؟ درباره مهمت کاراست؟ توروخدا دوباره شروع نکن که چرا باهاش دعوا کردی. لطفیه با کلافگی میگه مگه تمام مشکلات دنیا جمع میشه تو مهمت؟ مثلا کار دیگه ای نمی تونم داشته باشم؟ من کارهای خیلی مهمتر از مهمت دارم. فکرت بهش میگه پس درباره بتوله! لطفیه تایید میکنه و میگه باید یه کاری کنیم. فکرت اعتراف میکنه که من بتولو دوست ندارم درسته قبول دارم که اشتباه کردم خیلی هم اشتباه کردم اما تاوان اشتباه من اینه که تا آخر عمرم عذاب بکشم؟ با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم؟ لطفیه بهش میگه اگه دوسش نداشتی پس چرا امیدوارش کردی؟

اسم دختر اینجا بد در اومده فقط به خاطر اشتباه تو، لطفیه به فکرت میگه تو چند سالته؟ از وقت بازی کردنت خیلی گذشته. یکم بزرگ شو. لطفیه وقتی میبینه فکرت راضی نیست به ازدواج بهش میگه تو با این کارت آبروی خانوادگیمونو بردی. تو میخوای اسم فکلی ها را با خاک یکسان کنی؟ آره؟ متاسفم خیلی واست متاسفم. چتین پیش فکرت میره و فکرت باهاش درد دل میکنه. فکرت بهش میگه تو این دنیا فقط من ناحقی می کنم هیچکی به من حق نمیده. زلیخا حق داره، مهمت حق داره، فقط من حق ندارم. فکرت ادامه می ده و می گه من درد خیلی بزرگی داشتم غم از دست دادن عموم، مژگان، برادرم دمیر، برای رهایی از این دردا با بتول وقت میگذروندم باهاش خوش بودم اما هیچ وقت کاری نکردم که امیدوارش کنم. چیزی بهش نگفتم اما انگار یه جور دیگه برداشت کرده که البته حق داره من اصلا نباید آنقدر بهش نزدیک میشدم. چتین بدون حرف به حرف های فکرت گوش میده.

فکرت به چتین میگه من یه مشکل خیلی بزرگ تو دلم دارم که بدجوری به بن بست خوردم ولی نمیدونم بهت چه جوری بگم. فکرت هنوز چیزی نگفته که چتین بهش میده منظور زلیخاست؟ فکر حسابی جا میخوره و ازش میپرسه تو از کجا فهمیدی؟ این خیلی تازه است! اونجوری که فکر می کنی نیست. چتین ازش می پرسه خوب از کی شروع شد داداش؟ فکرت بهش میگه وقتی داشتیم دنبال داداشم می‌گشتیم خدا شاهده که هیچ نگاه بدی بهش نداشتم جز اینکه زن داداشم بود و بهش کمک میکردم اما ماجرا بعد از فوت داداشم شد وقتی فهمیدم که داداشم کشته شده فکر کردم که زلیخا به حمایت بیشتری احتیاج داده به کمک بیشتری نیاز داره همش در حال کمک کردن بهش بودم از همون اول که مهمت اومد بهش حس بدی داشتم چون میدونستم که یامان ها رو نابود میکنه. سعی کردم زلیخا رو ازش دور کنم اما نشد به جای رسید که از نگاه های مهمت به زلیخا معذب میشدم و حالم بد میشد اون موقع بود که فهمیدم عاشق شدم.

فکرت از چتین میپرسه بتول دختر خیلی قویه از پس اینها بر میاد مگه نه داداش؟ چتین میگه یعنی نمیخوای مسئولیتشو قبول کنی؟ فکرت بهش میگه وقتی عاشق یکی دیگه‌ام چه جوری میتونم با اون زندگی کنم؟ و میپرسه که به نظرت به زلیخا بگم نگم؟ نمیدونم واقعا گیجم نمیدونم باید چیکار کنم. فردی به دم در خانه فکرت میاد و بهش میگه تو کافه دو نفر رو دیدم غریبه بودن داشتن از این موضوع حرف می‌زدند که نیم کیلو جنس تو کامیون‌های یامان‌ها کار گذاشتن. فکرت حسابی جا میخوره و میگه اگه اینجوری باشه پای زلیخا در میونه و با هم دیگه میرن سراغ کامیونها.

آنها کامیون ها را می گردند که بالاخره فکرت جنس را پیدا میکنه و بر میداره. وهاب که نقشه خودش بوده و آن پسر را خریده بوده از دور ازشون فیلم میگیره و سراغ عبدالقدیر میده و فیلم را بهش تحویل میده. زلیخا با مهمت تو رستوران قرار گذاشتن و با همدیگه حرف میزنن. مهمت ازش میپرسه درباره فکرت فکر کردی؟ زلیخا بهش میگه به نظر من با بتول خوشبخت میشه، عشق بتول به فکرت اونو سر به راه می کنه و با همدیگه لبخند میزنن. مهمت به زلیخا میگه امشب کار و تموم کنیم زلیخا تایید میکنه…

 

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا